یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Saturday, November 28, 2009
یک داستان احتمالا رئالیسم جادویی
فرض کنید چند نفر بعد از سال‌ها با همدیگر در رستورانی نزدیک یک ایستگاه مترو در مرکز لندن قرار گذاشته باشند.

قهرمان داستان ما برای اولین بار آمده به لندن...دوستان را می بیند و بسیار خوشحال است...همه می‌گویند و می‌شنوند ... ته رستوران نشسته‌اند و آی می‌خندند...

قهرمان داستان باید ساعت ۶ و نیم در استودیو باشد، برای مصاحبه ای مستقیم...مجبور است راه بیافتد و از دوستان خداحافظی کند...اما...دوستان که با هم پیش از خداحافظی عکس نیانداخته‌اند...

نوبتی عکاس عوض می‌شود...

تا اینکه قهرمان داستان متوجه می شود که کیفش نیست...لپتاپ و تلفنش توی کیف است...ناخودآگاه به عقب نگاه می‌کند...می‌بیند دو نفر دارند سریع توی رستوران به سمت بیرون می‌روند..یکی سمت راست...اما دیگر که سیاه پوشیده، همان رنگ کیف، دارد به در نزدیک می‌شود...قیافه‌اش معلوم نیست...

قهرمان داستان نمی‌فهمد که به خاطر قلبش نباید بدود...چند ماه پیش در خواب سکته کرده و هیجان هم برایش خوب نیست...

از در رستوران خارج می‌شود و می‌بیند دزد دارد توی پیاده رو به سمت پایین خیابان تند تند حرکت می‌کند و سعی می‌کند کیف را روی شانه خود بیاندازد...

تنها راه رسیدن به دزد توی این شلوغی، رفتن توی خیابان است و دور زدن روزنامه فروشی و ایستگاه اتوبوس...

قهرمان داستان می‌رود توی خیابان و می‌دود و دزد را می‌گیرد...دزد سریع کیف را رها می‌کند و در می‌رود توی شلوغی خیابان...

دزد قیافه‌اش خاور میانه‌ای است...حدود ۱۸۶ قد دارد، شاید ۸۰ کیلو...لباسش سیاه است...

قهرمان داستان بی خیال دزد می‌شود...بر می‌گردد با هیجان توی رستوران...دوستانش هنوز شک داشته‌اند که کیف را برگرداند...

قهرمان داستان، ضربانش رفته بالا...هیجانی است...دوستان می‌نشانندش روی مبل تا کمی آرام بگیرد. برنامه رفتن به هتل برای صفا دادن به سر و صورت پیش از رفتن به استودیو باطل می‌شود...

می‌فهمند که بالای سرشان دوربین سی-سی-تی-وی بوده و احتمالا دزد توی تصویر آمده...

به پلیس زنگ می زند...پلیس انگلیس هم مگر آدرس بلد است؟ باید کد را بگویی...دابلیو سی ۲...

دوستان قهرمان داستان را تا درون مترو همراهی می‌کنند...یکی از رفقا در تلویزیون کار می‌کند و قهرمان داستان را با حواس کاملا جمع تا خود استودیو می‌برد...

بعد از رفتن جلوی دوربین و گفتگوی زنده، کلی معطل پلیس می‌شوند، اما پلیس نمی‌آید...زنگ می‌زند...

نیم ساعت بعد وقتی همه رفته‌اند پیتزا بخورند، پلیس آمده تلویزیون دنبال قهرمان داستان که ماجرا را پیگیری کند.

قهرمان تازه وارد به لندن، همراه رفیقش از رستوران می‌رود سمت تلویزیون...آنجا توی افسر نشسته‌اند ...

--------------------------

این داستان، رئالیسم جادویی نبود. واقعیت داشت. جای قهرمان داستان، نیک آهنگ کوثر را بگذارید که رفته بود رستورانی کنار ایستگاه مترو هالبورن، و باید ساعت ۶ و نیم می‌رفت بی‌بی‌سی فارسی.

نیک آهنگ هنوز شوکه است.