یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Monday, October 19, 2009
شش روز پایانی ۳۹ سالگی
شش سالگی سن جالب و مزخرف و خوبی است. مادرم باید می‌رفت سر کلاس‌های دانشکده هنرها، پدرم هم اغلب آزمایشگاه بود. آزمایشگاه خاک‌شناسی آخرین جایی است که می‌خواهی در ۶ سالگی وقتت را در آن بگذرانی.

پدرم استادی دوست داشتنی داشت به نام دکتر بورزما. خیلی وقت‌ها خانه‌شان می‌رفتیم. پسرش مارک چند سالی بزرگ‌تر بود و تردستی یاد گرفته بود. کلی مرا سر کار می‌گذاشت وقتی از پشت گوشم سکه در می‌آورد...
یکی دیگر از استادان پدرم، دکتر چینی بود که خانه‌شان فاصله زیادی با ما نداشت. من کلی عشق می‌کردم وقتی خانه‌شان می‌رفتم.

اما هر چقدر استادان پدرم را دوست داشتم، اما دلم نمی‌خواست وقتی مدرسه نمی‌رفتم در دفتر پدرم بنشینم. گرچه در بازگشت به خانه یا بستنی نصیبم می‌شد یا دونات.

دوچرخه‌سواری در مسیر خانه هم کلی خوب بود،اما...

من میانه خوبی با پرستارهای کودکان نداشتم و معمولا بعد از مدرسه یا پیش پدرم بودم یا مادرم.

حتما می‌توانید حدس بزنید که رفتن سر کلاس‌های نقاشی خیلی بهتر بود!

مادرم چند استاد باحال داشت که با آمدن من سر کلاس مشکلی نداشتند. یکی‌شان پروفسوری بود که اسمش یادم رفته...سندگرین یا چیزی توی همین مایه‌ها. از آن شیطان‌های پیر درجه یک. روزی که کلاس باید از مدل برهنه نقاشی می‌کشید، مادرم نتوانست مرا جایی ببرد. نتیجه اخلاقی این که در سن ۶ سالگی مجبور شدم فیض ببرم!

خانم مدل آمد و روبدشامبرش را در آورد. هنوز بعد از ۳۴ سال آن صحنه را با جزئیات می‌توانم تعریف کنم! عینکی بود. عینکش را گذاشت روی چهارپایه. پارچه‌ای را کشید روی دوشش و ایستاد. من همانجا مثل بقیه می‌خواستم مداد بردارم و طراحی کنم که مادرم مرا به گوشه‌ای از کلاس برد که خیال می‌کرد دید ندارد.

گفت رویت را آن طرف می‌کنی و به مدل نگاه نمی‌کنی! مادرم برگشت سرجایش و شروع کرد به طراحی...من دیدم که یک آینه تمام قد متحرک کمی آن طرف‌تر است. با همان زور کودکانه‌ام، اندکی با آینه بازی کردم تا دید مناسبی داشته باشم... تمام دو ساعت را دید زدم. تمام 'پز'هایی که خانم مدل گرفت...

استاد مادرم آمد بالای سرم و دید دارم چه کار می‌کنم. می‌دانستم که او کاری به کارم نخواهد داشت...یادم نیست به چه حرفی تشویقم کرد...ولی هر چه بود کلی حال کردم. شب، آمدم از این زرنگی خودم در خانه تعریف کردم. نتیجه اخلاقی؟ محرومیت از رفتن به جلسات طراحی...بعدها وقتی به یک نمایشگاه نقاشی رفتیم، دیدم همان خانم مدل، نقاشی‌هایش را گذاشته...

اما چیزی که همیشه جزو خاطرات نسبتا جذاب آن روزگار است، کتابخانه مادرم بود. هر هفته باید از دانشگاه کتاب می‌گرفتند و مجله و از رویشان طرح می‌زدند...مادرم گاهی تا دیر وقت توی آشپزخانه می‌نشست و کار می‌کرد...

رفتن سراغ آن مجله‌ها ممنوع بود. یک روز که رفتم خانه و چرت زدم، مادرم هم نخواست بیدارم کند، رفت سر کلاس بعد از ظهرش...من هم رفتم ببینم توی کتابخانه چه خبر است. آخ! مجله پلی‌بوی! نشانه گذاری هم شده بود که کدام تصاویر طراحی شود. البته من کاری به طراحی‌ها نداشتم، دیدن آن مجله‌ها چنان برایم هیجان انگیز بود که یادم رفت برشان گردانم سرجایشان. گمانم ۵ نسخه کف اتاق بود و من هم برعکس خوابیده بودم و ورق می‌زدم که خوابم برد.

با درد شدید گوش بیدار شدم. پدرم بود که گوشم را می‌پیچاند...نمی‌دانم چند روز برای تنبیه نتوانستم تلویزیون ببینم و بروم بازی...اما توی اتاقم هم که می‌خوابیدم، تمامی آن صور قبیحه را به یاد می آوردم.

ما دوستان مختلفی داشتیم، اما دوستان ایرانی‌مان چیز دیگری بودند. آقای مشگینی با همسرش و پسر کوچکشان یک شب آمدند خانه ما. قبلا توی یکی از مهمانی‌های دانشگاه دیده بودیمشان. روشنک، خانم آقای مشگینی، دختر الهی قمشه‌ای، مترجم و مفسر قرآن بود. خواهر همان اقای قمشه‌ای که نسخه تحت ویندوز قرائتی است...پسرشان مراد از من کوچک‌تر بود، اما از آن پسر بچه‌های شیطان!

سه سال پیش که رفته بودم ونکوور، یک سر به دکتر مشگینی زدم. سال‌ها استاد دانشگاه بود. خانه‌شان همان بوی خانه دانشجویی ۳۶ سال پیش را می‌داد...

وقتی در تابستان بعد از بازگشتمان به ایران، روشنک خانم و مراد آمده بودند ایران، رفتیم دیدنشان. خانه مرحوم الهی قمشه‌ای در نزدیکی اختیاریه بود...گمانم خیابان داور...بعدا همان دکتر قمشه‌ای که تصادفا در انجمن خوشنویسان هم بود آمد خانه‌مان. گمانم من و پسر عمه‌ام ادایش را در آوردیم...

یکی از دوستان دیگرمان در آن شهرک، آقای وهاب‌زاده بود که گمانم داشت دکترایش را می‌گرفت. پسرش رامین بود و دخترش یگانه. هر دو از من بزرگ‌تر بودند. کلی دوچرخه‌سواری می‌کردیم.

بعد از بازگشت از آمریکا، یکی دو بار خانه دکتر وهاب‌زاده در نزدیکی کرج رفتیم...

مدرسه بزرگی داشتیم. من کلاس اولی آرزویم این بود که مرا به بازی فوتبال آمریکایی راه دهند. اما مگر مغز خر خورده بودند؟ من حتی توپ را نمی‌توانستم بیشتر از دخترها پرتاب کنم...

در همسایگی ما در شهرک دانشجویی، سه دانشجوی دختر اسرائیلی می‌نشستند. یک روز گرم جلوی خانه حمام آفتاب گرفته بودند. من هم دیدم که نمی‌توان ازخیر آن آفتاب گذشت! رفتم و یک حوله قرمز بزرگ (که دو برابر هیکلم بود) را انداختم روی چمن، شورت تنیسم را پوشیدم، عینک ری‌بن آینه‌ای پدرم را زدم و مجله‌ای هم برداشتم...آن صحنه دیدن داشت وقتی پدرم آمد خانه...آخر بدون اجازه‌اش عینکش را کش رفته بودم...فایده عینک جیوه‌ای را آن زمان فهمیدم! می شد راحت دید زد، بدون اینکه کسی متوجه چشمانت شود!

۶ سالگی برای من سن بزرگ شدن در دوران کودکی بود. اگر با آن سرعت رشد می‌کردم، حتما جزو آبادگران می‌شدم!

Labels: