راستش ۵ سالگی من اندکی کوتاه بود! یعنی بخشی از آن در ایران و بیشترش در آمریکا...
چند ماه مانده بود به سفرمان به آمریکا که مادرم داشت مرا آماده میکرد...چند وقتی از پدربزرگ و مادربزرگ و دوستانمان دور خواهیم بود...
هر روز به آهنگهای انگلیسی گوش میدادیم تا حداقل ذهنمان آشنا شود...من عاشق آهنگهای رادیو بینالمللی وقت ایران بودم...نمیدانم کدام آهنگ 'آبا' بود که عاشقش بودم...ولی یکی از اولین کارهایشان به انگلیسی بود ظاهرا...'واترلو' یا 'مانی مانی' یادم نیست...
معلم کودکستانم را خیلی دوست داشتم، اسمش فرشته بود. وقتی از او خداحافظی می کردم اشکم در آمد. خوشگل که بود...به پدرم گفتم که آیا میشود فرشته را گذاشت توی چمدان و برد آمریکا؟ پدرم هم اخمی کرد که این سوال ابلهانه چیست؟ البته میدانم مادرم از اخم پدرم خوشش آمد!
دور بودن از دوستان دوران کودکیام سخت بود.
عمو و خانوادهاش تازه آمده بودند ایران و دو دخترش که یکی همسن من بود و دیگری بزرگتر، چند ماهی همخانهمان بودند و به هم خو گرفته بودیم. بعدها در دبیرستان به طور دزدکی دختر عموی همسن را ستایش میکردم، اما چون میدانستم پدرش نهایتا او را به فرانسه خواهد فرستاد، سعی میکردم بیخیالش شوم. حتی می توانم اعتراف کنم که قبولی من در ثلث سوم سوم دبیرستان با آن نمرات مشعشع ثلثهای اول و دوم، فقط و فقط برای جلب توجه دختر عمو بود. اما هیچوقت چیزی نگفتم. یک جور عقده حقارت یا چیزی توی این مایه...البته نمیخواستم ضایع شوم و به او احساسم را بگویم و بعد به ریش در نیامدهام بخندد!
صبح روزی که میرفتیم فرودگاه، خواستم از عمو اجازه بگیرم تا از بچهها خداحافظی کنم،اخمی کرد و گفت خوابند! من هم خوشحال شدم که کلید یدکی بنز ۲۸۰ -اس او را چند وقت پیش گم و گور کرده بودم. هیچوقت زیر بار این مساله نرفتم.
چند روزی رفتیم لندن. مادربزرگ و سه تا از خالههایم آنجا بودند. زبان می خواندند...رفتن به هایدپارک پر از مه با مادربزرگ خیلی کیف داشت.
بعدش سوار یک جامبو جت شدیم و مستقیم رفتیم شیکاگو. آنجا پدرم برایم یک بستنی قیفی خرید که هنوز مزهاش زیر زبانم است.
از آنجا سوار یک هواپیمای ملخی شدیم...گمانم دلتا بود. رفتیم پورتلند و نصف شب سوار اتوبوس شدیم و رسیدم به شهر کوروالیس. جایی که قرار بود برویم، خانه صاحبخانه قدیمی پدرم، خانم دالمان بود. خانمی مسن ولی بسیار مهربان. پسر بزرگی داشت به نام ماروین یا 'مارو'. ظاهرا اندکی عقب افتاده بود، اما خیلی اجتماعی و مهربان. لاغر و قد بلند. فکر میکنم قبل از ساعت ۷ صبح رسیدیم...هوا خنک بود. زمستان کوروالیس چندان یخ نبود...
توی زیرزمین خانه خانم دالمان چند وقتی بودیم تا وقتی در شهرک دانشجویی خانه گرفتیم.
مرا سریع به کودکستان فرستادند تا مستقیما از بچهها انگلیسی بیاموزم. کسی اوائل محل نمیگذاشت، تا وقتی یک روز بچهها در زمین بازی بودند و تلویزیون 'بتمن' داشت. من هم عاشق بتمن بودم و رفتم بچهها را صدا زدم که بیایند بتمن تماشا کنند. از آن به بعد بچهها میوه یا هر چه در کیف غذایشان داشتند را با من تقسیم میکردند.
سفرهای توریستی دانشگاه خیلی جالب بودند. دریاچهای هست در ایالت اورگن به نام '
Crater Lake' دهانه آتشفشانی بوده که منفجر شده و آب چند رودخانه هم به درون این حفره عمیق ریخته. رفتیم آنجا...توی قایق تور نشسته بودیم که من هیجانی شدم و گفتم:
This is the biggest ocean in the whole wide world!
از آن بدتر، یکی از همسفرها که متوجه شده بود که من نوآموز زبان انگلیسی هستم، از من خواست اعداد را برایش بشمارم...تا ۱۱ همه چیز عادی بود...eleven, twoleven, threeleven...
به ۱۲ که رسیدم دیدم همه میخندند. سیزده را داشتم میگفتم که خودم را سانسور کردم.
بعد از بازگشت از سفر، گفتند که همه مریض شدهاند. ظاهرا در چاه آب هتل، یک باکتری خطرناک پیدا شده بود...جالبتر اینکه همه مریض شدند جز ما سه نفر که تازه از ایران آمده بودیم. نتیجه اخلاقی اینکه آلودگی در ایران خود نعمتی است! واکسیناسیون!
شهر ما،
کوروالیس، شهر کوچکی بود که
دانشگاه بزرگی داشت. مادرم زبان می خواند اولش و بعد شروع کرد به گذراندن درسهای نقاشی...
پدرم که کار تحقیقش را از پیش آغاز کرده بود و عملا آزمایشهای دقیق را در آزمایشگاه انجام میداد.
گردنه قوچک و طرح آبخیزداری آنجا و کار مالچپاشی مقدمات همان کار بود. اگر در تهران هستید و در مسیر لشگرک، درختان زیادی میبینید که هنوز باقی مانده، بعضا مربوط به همان کار است. قدیم یک کاراوان نقرهای هم آنجا بود که مال اداره پدرم بود و گاهی شبها آنجا میخوابیدیم...موقع برف بازی و سرخوردن روی تپه قیفی قوچک.
یکی از تفریحهای من رفتن به رستوران Big 'O' بود.
یک همبرگری داشت به روز رسوایی. اندازه همبرگرها هم بزرگتر و بزرگتر میشد تا به 'بیگ او' میرسید.
ما تا اقیانوس فاصله زیادی نداشتیم. بندر نزدیک ما، نیوپورت 'New Port' بود. هیچ وقت اولین سوپ صدفی که آنجا خوردم را فراموش نخواهم کرد. من اصولا غذای دریایی نمیخورم...همیشه گفتهام تنها چیزی که میخورم، پری دریایی است، آنهم اگر قیافهاش شبیه انجلینا باشد...
دوچرخه سوار شدنم هم ماجرایی داشت. در ایران سه چرخه داشتم، اما روزی که پدرم دوچرخهای برایم خرید که آوردند دم در خانه تحویل دادند، خودم را لوس کردم و گفتم نمی خواهم...طبق معمول اخم پدر در باب قدرنشناسی فرزند...حق داشت بنده خدا...با آن زندگی دانشجویی، خریدن دوچرخه خیلی سنگین بود.
اما بعد از آنکه سواری را یاد گرفتم، وسیله نقلیهمان شد. پدر و مادر با دوچرخههای خود و من هم با دوچرخه کوچکم. از خانه ما تا مکدونالد حدودا دو مایل بود. یا کمتر...به عشق چیزبرگر، تمام این فاصله را پا میزدم...
سپتامبر که شد، مرا فرستادند مدرسه...چند بار خودم را به مریضی زدم...یک بار گفتم دلدرد دارم تا از شر رفتن سرکلاس راحت شوم. پدرم مرا برد با خودش دانشگاه. آنجا از من پرسید کوکا می خورم؟ من هم عاشق نوشابه...وقتی نوشابه را سر کشیدم، بابا پرسید درد نداری؟ گفتم نه...خندید...از آن به بعد بهانه آوردن برای نرفتن سرکلاس سخت شد.
ما در شهرکمان، یک باشگاه مذهبی هم داشتیم. همهاش در باره معجزات عیسی مسیح...پدرم گفت ما مسلمان هستیم، حواست باشد! برایم جالب بود دیدن نماز خواندن مرتب پدر و اینکه مسیحیها فقط یکشنبهها به کلیسا میرفتند. یکی از همسایههای کمی دورتر هم گمانم کشیش بود. اسمش بیل بود. یکی دو بار خانهمان هم آمدند.
در صد قدمی ما، خانوادهای مکزیکی بود که دخترش بعدا همکلاسیام شد. اسمش سیلویا بود. مرا مسخره کرد که مسیحی نیستم. من هم مسخرهاش کردم که ایرانی نیست و مملکتش بدبخت است و لوبیا میخورند و باد در میدهند...
توی وسط آن شهرک، خانههای چوبی بازی داشتیم. من متاسفانه عاشق خانواده بازی بودم. فکر میکنم اولین باری که مدل سینمایی دختری را بوسیدم آنجا بود...عمدا پدرخانواده شدم تا از این فرصت خدادادی استفاده کنم. البته چند باری هم دکتر شدم و معاینه کامل هم کردم...
Labels: چهل