یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Thursday, October 22, 2009
چهل منهای سه
سه سالگی را به یاد آوردن با شک و تردیدهای زیادی همراه است. چرا؟ چند نفر از شما می‌توانید بدون تردید در این باره حرف بزنید؟ من فقط از روی نشانه‌ها یادم است کجا زندگی می‌کردیم.

خانه ما در چهار راه دلبخواه بود. تا چهار راه پاسداران فعلی راهی نیست.

یک معاملات املاکی بود آنجا که با پدربزرگم رفیق بود، با پدربزرگ می‌رفتیم پیشش و معمولا آب میوه نصیب من می‌شد. فاصله خانه ما تا خانه پدربزرگ کم بود. آنها هم خیلی وقتی نبود از سید خندان آمده بودند سلطنت آباد. خانه‌شان روبرو خانه سفیر عمان بود.

اسم صاحب خانه‌مان، مهریزی بود. پسرش از من بزرگ‌تر بود...داوود بود گمانم اسمش. همیشه عاشق توپ بازی با او بودم. اما خانم آقای مهریزی اندکی خطرناک بود. یادم می‌آید می‌گفتند گاهی 'می‌گیرد' حالا منظور چه بود، نمی‌دانم.

تفریحات من، بازی، شنیدن قصه، نقاشی بود. راستش برای یک بچه سه ساله استعدادم خوب بود. نقاشی‌هایی را که مادرم نگه داشته بود را سال‌ها بعد دیدم، نمی‌دانم چطور بعدها اینقدر بی‌استعداد شدم.

دو تا اتفاق بود که هیچوقت یادم نمی‌رود. یک بار وقتی رفتم روی تشک خوشخواب بابا اینا هی پریدم و پریدم و بعد حواسم نبود که نزدیک لبه تخت هستم...با دماغ خوردم زمین...خونی بود که از دماغم می‌ریخت...

یک بار هم مادرم اتو را روشن گذاشته بود، من هم می‌خواستم به خیال خودم کار آدم بزرگ‌ها را بکنم...چنان سوختم...پوستم قلفتی کنده شد.

پدرم آن سال‌ها پیپ هم می‌کشید. عاشق بوی توتون بودم. یک بار که بابا پیپش را به خیال خود خاموش کرده بود و زده بود بیرون، رفتم سراغ پیپش...هنوز دود داشت...شروع کردم به کشیدن..سرفه پشت سرفه..چنان گلویم سوخت.

چیزی را که همیشه سعی کرده‌ام درست به یاد آورم و نشده، آن یک باری بود که ما مادربزرگ رفتم حمام عمومی. فقط یادم است که با سن کمم می‌توانستم تشخیص بدهم که چقدر بعضی خانم‌های ایرانی! بد هیکل هستند!

البته لازم به ذکر است که جزو تجربیات ۵ سالگی‌ام، یادم رفت بگویم آن یک باری که در استخر دانشگاه، رختکن را عوضی رفتم و وقتی رسیدم زیر دوش، تازه فهمیدم بخش زنانه است. البته در آنجا مشکل مورد بحث در مورد حمام عمومی زنانه وجود نداشت!

بازی شنیع آن سال‌ها هم رفتن زیر میز بود. اصولا هر چه به من می‌گفتند که زشته و نباید زیر میز رفت، نمی‌فهمیدم منظورشان چیست، اما با عنایت به حاکمیت مینی ژوپ در آن سال‌ها، تازه متوجه کنه ماجرا شده‌ام!

اما چیزی که هیچوقت یادم نمی‌رود، تلاش مذبوحانه پدر و مادرم برای خوراندن گوشت و ماهی بود به من. من لب نمی زدم، گمانم تاثیر این فشارها این بود که حالم از بوی ماهی به بخورد. گوشت را تنها بصورت کبابی تحمل می‌کردم!(تحمل!!!)!

فکر می‌کنم که در همین سه سالگی بود که سگ همسایه پدربزرگ به من حمله کرد، یا مرا انداخت زمین. همیشه توی ذهنم مانده که اثر زخم روی صورتم مربوط به همان روز است.

اما عشق دیگر من، آمدن فک و فامیل از شیراز به خانه‌مان بود. پسر عمه‌ای دارم به نام رهام. الان جراح ارتوپد است. از آن شیاطین درجه یک بود. این پسر مهربان، وقتی رگ شیطانی‌اش گل می‌کرد، زمین و زمان را به هم می‌دوخت. با این همه اینقدرهمراهی‌اش لذت‌بخش بود که حد ندارد. رهام از آن موجودات شروری بود که تخصص داشت نیشگون‌های وحشتناکی از نقاط خاص دختران بگیرد و جیغ‌شان را درآورد. ضربات سیلی‌گونه پشت دستی بدی هم داشت که همان نقاط می‌زد و در می‌رفت. همیشه صدای تق را می‌شنیدی و بعدش جیغ بنفش یک دختر...

عمه بزرگم هم در شیراز پسری داشت به نام بزرگمهر که مثل رهام، یک سال از من بزرگ‌تر بود. بزرگمهر معمولا ساکت بود، ولی با دقت همه را زیر نظر داشت و سر موقع حال همه را می‌گرفت!

---

در هنگام نوشتن این خاطرات، به این نتیجه رسیدم که من باید جیمز باند می شدم، اما اشکال کار در این است که چند تا استعداد خاص را فاقدم، که باعث شد جیمز باند نشوم!

جیمز باند هم مثل من توجه شنیعی به خانم‌ها داشته، از همان کوچکی، اما حضرت ۰۰۷، این استعداد بالقوه را می‌توانست بالفعل کند!

دوم اینکه جیمز باند از اولش خوش‌هیکل بود. من بچگی‌ام لاغر اندام بودم و الان شکمم باعث شده هر از گاهی خودم را با خرس مقایسه کنم...

سوم، جیمز باند کمردرد نداشت!

حالا کاری نداریم که جیمز باند رانندگی را دوست داشت و من فراری‌ام از راندن ماشین، و ...

به هر صورت، به قول 'امام' آقای موسوی، ای کاش من هم یک جیمز باند بودم!

Labels: