ديشب داشتم به اين حرف احمدینژاد فکر میکردم که ايرانيان خارج از کشور بايد آزادانه به ايران بيايند.
اگر فکر میکنيد من و خيلیهای ديگر دلمان برای ايران تنگ نشده، سخت در اشتباهيد. من هنوز با همان پاسپورت ايرانی سفر میکنم و تحقير را به جان میخرم. معطل ويزا میمانم. برای اينکه داد بزنم ايرانیام و ملیگرا و وطنپرست، مليت جديدی اختيار نکردهام تا راحت اين طرف و آن طرف با پاسپورت کانادايی جولان بدهم. اصلا ادعايی ندارم!
با توهم توطئهای که ذهن بيمار بسياری از اصولگرايان به آن مبتلاست و البته گروهی از بيماران روانی همکار به آن دامن میزنند، نمیتوان انتظار داشت از همان لحظه اولی که وارد کشور شدهايد با سلام و صلوات برايتان فرش قرمز بياندازند. اگر نمدمالیتان نکنند، شانس آوردهايد.
ديروز کاميار علايی را گرفتند. او را سه ماه پيش در ويرجينيا ديدم. میگفت اگر هدف شما خدمت باشد، نبايد با شلوغ کردن، همه را به خود بدبين کنيد. لزومی ندارد يک فعاليت انسانی را در بوق کنيد تا به شما حساس شوند، چون به اين ترتيب امکان خدمت از بين خواهد رفت. کاميار يار بيماران مبتلا به ايدز است. ارتباطی ميان مجامع علمی ايران و آمريکا برقرار کرده تا کمک به بيماران ايرانی راحتتر شود.
هيچ کار بزرگی در ايران بدون حسادت و رقابتهای مخرب پيش نرفته. هيچ فعاليت ايرانی خارج از کشوری نيز فارغ از حسادتها و کينهها نبوده.
حالا اين کينهها جمع شده وقتی کسی به ايران بعد از سالها باز میگردد چگونه نمايان میشود؟
بسياری از ما ايرانيان جز به مرگ رقيب راضی نمیشويم. کيهان و يارانش را بهتر بنگريد. نمونهای از اقليتی است که قدرت را در دست دارد. قدرت کورت میکند و نفرت از همه چیز و همه کس، سراپای وجودت را پر.
اول انقلاب بود که بسياری اول مصاحبهها میگفتند"بسم ا... المنتقم". گمانم بازرگان بود يا کسی ديگر که گفت "ما رحمان و رحيمش را دوست داريم".
تا وقتی نفرت هست، و تا وقتی قدرت در دست متنفرین، گمانم پیشنهاد ریاست محترم جمهوری شبیه همان گفتگوی انتخاباتی پیش از ورودش به کاخ ریاست جمهوری باشد که مشکل جوانان را حجاب ندانسته بود و میگفت ما کاری به این کارها نداریم. خاطرتان هست که...
Labels: بازگشت؟