یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Tuesday, January 29, 2008
برای دوستی عزيز
دوست و همکار کارتونيست عزيزی به کارتون بن​بست من معترض بود. می​گفت مبادا آنرا تحت تاثير به​به و چه​چه جماعت خارج​نشين کشيده​ام و نگاهم اپوزيسيونی است. اگر جمهوری اسلامی در بن​بست است، پس چه گزينه جانشينی برايش دارم و ...

ببين عزيزجان، من و تو و الباقی روزنامه​نگاران، رهبران سياسی نيستيم. چيزی را می​بينيم، و تحليل​مان را ارائه می​دهيم. تحليل کارتونی من از روندی که نظام مورد علاقه تو و ديگران دارد طی می​کند اين است که خودش، نقيض خودش شده و جمع دو نقيض هم که می​دانيم چه از آب در می​آيد.

بازی شل​کن - سفت​کن انتخاباتی سال​هاست که جريان دارد. با التماس و من بميرم تو بميری که دموکراسی حاکم نمی​شود. يا می​خواهيم دموکراسی داشته باشيم يا نمی​خواهيم. حاکميت هم عملا با استفاده از دست​نشاندگان نظامی در راس وزارت کشور، که عملا برخلاف قول بنيان​گذار جمهوری اسلامی است، کار را به وضع فعلی کشانده​اند. اگر بر مبنای فقهی هم بخواهی نگاه کني، "عدالت" بشدت زير سوال است.

مهدی عزيز! موقع انقلاب من ۹ سال داشتم، ولی بيشتر روزنامه​ها را می​خواندم و اخبار را دنبال می​کردم. به ياد ندارم آن زمان راهبران انقلاب نويد وضعيت متقلبانه فعلی را داده باشند. اينکه از قدرت مطلق به اين نحو استفاده شود و کسی هم صدايش در نيايد اسمش "مردمسالاری دينی" نيست. اصلا مردمسالاری دينی چه صيغه​ای است؟ آيا همينکه اکثريت قانونی را بپذيرد و مبنای کار حاکمان قرار دهد، در وضعيتی که اکثريت ديندار است، چه چيزی خواهد بود؟ اگر اکثريت ديندار نبود هم باز چه اسمی برايش می​شود گذاشت؟

کار من و توی کارتونيست، به رخ کشيدن نابسامانی​هاست. اغراق است. نشان دادن معايبی است که ممکن است خيلی ها نتوانند به اين راحتی نشان​شان دهند.

به من بگو کجای روش فعلی می​تواند گشاينده راه باشد، تا من بپذيرم که نمای بهتری می​توانست وجود داشته باشد.

اينکه بگويی چون جانشين مناسبی وجود ندارد، نبايد حرفی هم زد، از نظر من باطل است. يعنی بايد جبرا و قهرا بپذيريم که اينی که هست بدون عيب است و حرفی هم نزنيم؟

امشب، رامين جهان​بگلو را از نزديک ديدم. همانی بود که چهار سال پيش هم ديده بودم، با اين تفاوت که گمانم کمی واقع​گراتر شده بود. آخر اين آدم چه خطری برای نظام می​توانست باشد که هزار و يک بار و بنديل بارش کردند و فلان موجود عقب افتاده شده تحليل​گر برنامه​های براندازانه او؟

ساختار وقتی به بن​بست می​رسد که فرق خودی و غير خودی را نمی​داند و اندک انتقادی را براندازی نام می​نهد.

خيال می​کنی من صد سال سياه دلم می​خواست اين طرف دنيا باشم در کنار مردمی که مخاطب من نيستند؟ خيال می​کنی خيلی​های ديگر زجر بطالت در غربت را همينطوری به خود خريده​اند برای آنکه اين طرف حلوا پخش می​کرده​اند؟ برادر من! روزی که از ايران رفتم، برای سه روزنامه کارتون می​کشيدم، سه جلد کتاب در دست چاپ داشتم، وضع مالی و اعتباری و شغلی​ام هم خوب بود. وقت سر خاراندن نداشتم...چه فعاليت براندازانه​ای کرده بودم که بايد جلوی دوربين می​رفتم که اعتراف کنم به رابطه با فلان نهاد آمريکايی و اسرائيلی؟ بايد اسير بازی پرونده پورزند می​شدم؟ که چه؟

فلان وبلاگ​نويس بيچاره به خاطر من زير فشار رفت که اعتراف کند به چيزی که نبوده​ام و بعدا از من حلاليت طلبيد. برای چه؟ چرا یک بدبخت دیگر را برای آدم ناچیزی مثل من سیلی زدند؟

انگار فقط به زجر دادن او راضی نبودند و چند نفر ديگری هم بيخودی اذيت شدند.

۸ سال پيش در همين روزها کارتون احمقانه "استاد تمساح" را بر اساس طرح اولیه​ای که ۶ ماه قبلش کشیده بودم، اجرا کردم. امشب در جمعی از اهالی تورنتو داشتم به زبان بی​زبانی شرح ماجرا را می​دادم. خودم خنده​ام گرفت. آخر کجای کاريکاتور احمقانه من حمله به اسلام بود؟ کجای آن کار، بر هم زدن امنيت ملی بود؟ بر اساس قانون، مدير مسوول روزنامه بايد جوابگو می​بود نه من، ولی او آن روزها با دفتر بعضی​ها ارتباطش خوب بود.

آخر بر اساس کدام منطق هزاران نفر باید جمع می​شدند برای دفاع از اسلام و ابتدا حوزه را چهار روز تعطیل کنند و بعد بخواهند ماجرا را به مشهد و اصفهان هم بکشانند و مملکت را به هم بریزند؟

کجای اسلام با "فرد" تعريف شده که اگر "نقدی" يا به قول علما"لغوی" متوجه او شد، زمنين و زمان را به هم بزنند؟

خیال می​کنی به من بد گذشت؟ سال​های سال است که نمی​توانم درست و حسابی بخوابم. در تفريحگاه ۲۰۹، روزی ۱۴ ساعت خوابم می برد. يکی از هم​سلولی​ها می​گفت لابد در بازجويی چيزی به تو زده​اند که همه چيز را فراموش کنی و به خواب بروی! از زندان​بانم پرسیدم که می​تواند موقعیتی جور کند که سالی ۱۰ روز بیایم و دور از همه جا و همه کار، فقط فضای زندان را لمس کنم تا شاید ایده بهتری از آن داشته باشم؟ من ۶ روز در زندان تفریح کردم. البته نگران هم بودم، که مبادا به خاطر کارتون احمقانه من، آسیبی به انتخابات مجلس وارد شود، آخر، من بهانه دست تندروها داده بودم که با "وا اسلاما"ی​شان، اندکی باعث ترس و دلهره شوند، درست ۲ هفته مانده به انتخابات.

وقتی می​رفتم به دادگاه شعبه ۱۴۱۰، یکی از همین جماعت اصلاح​طلب گفت: ضربه​ات را به انتخابات زدی، راضی شدی حالا؟ می​دانی چه حسی داشتم؟

وقتی جلوی دوربین تلویزیون در دادگاه می​گفتم سو تفاهم شده، فقط می​خواستم بیشتر از آن "سه" نشود. وقتی در انتهای راهرو بند ۲۰۹ صدای تلویزیون را شنیدم که می​گفت با تماس تلفنی مقام معظم رهبری با آیت​الله مشکینی تحصن روحانیون پایان یافت، کلی از زندانیان بند فحش خوردم، ولی حداقل خیالم راحت شده بود که انتخاباتی که به آن امید داشتم، و خیال می​کردم اصلاح​طلبان می​توانند کاری بکنند کارستان، سرجایش بود.

بعد از آن شش روز استراحت، سه سال و نیم در ایران زندگی کردم با این امید که وضع بهتر می​شود. خیال می​کردم مجلس می​تواند کشور را وارد مسیری معقول کند.

سال ۲۰۰۱ که به مدت دو هفته​ در کانادا بودم، هم پیشنهاد کار داشتم، هم فشار رویم بود که بمانم. فکر می​کنی چرا زیر بار نرفتم؟ خیال می​کردم همه چیز درست خواهد شد. خیال می​کردم همین وجود بی​مقدار می​تواند در ایران موثرتر باشد. فکر می​کنی دو سال بعدش که جبرا راهی کانادا شدم هیچکدام از آن قبلی​ها سراغم را گرفتند؟ همان کسانی که برایم کار داشتند و شغلی و موقعیتی؟ شانس انگاری فقط یک​بار در خانه​ات را می​زند. نه؟ چرا نمانده بودم؟ چون نمی​خواستم!

از آن بازگشت در تابستان ۲۰۰۱ تا خروج تابستان ۲۰۰۳، دو سال تقویمی سپری شد و ده سال از عمر من. می​دیدم وقتی طرف می​گوید "حال​تان را جا می​آوریم وقتی برگشتیم به قدرت"، آنچنان با یقین می​گفت که شک نداشت ظرف ۴ سال همه چیز در اختیارشان خواهد بود. اصلا نیازی به گذر زمان نبود که، همان موقع حال خیلی از ما را جا آوردند.

هر وقت خیلی چیزها را به یاد می​آورم، سرم تیر می​کشد، مثل آن یک هفته​ای که به خاطر سردردی کشنده خانه​نشین بودم. هنوز آن "نقطه" دارد تیر می​کشد. با هزار آمپول دیازپام و زهر مار دیگر آن هفته کذایی در تهران خوابم نمی​برد... به قول رفیقی، پشه محکم نیشم زده بود.

همین الان دارم عرق می​کنم وقتی می​نویسم. داغ می​کنم... ضربانم بالا می​رود. همین الان دست چپم دارد تیر می​کشد.

...


قرار بود راجع​به "بن​بست" حرف بزنم، ولی حرف به اینجا کشیده شد.

از نظر من، بن​بست خودش را در انتخابات مجلس هفتم نشان داد. و عجیب​تر آنکه جماعت اصلاح​طلب برای مقابله با بن بست همان بازی​ای را کردند که جناح راست تندرو موسوم به "اصول​گرا" می​خواست بکنند. تحصن کردند، اما فقط برای دفاع از خودشان و حق نامزدی​شان. خیال کردند مردم حمایت​شان می​کنند. کدام مردم؟ چند نفر برای همدلی با متحصنین به مجلس و حتی نزدیکی​اش رفتند؟ مجلسی که برای حمایت از لوایح خاتمی در مقابل شورای نگهبان تحصن نکرد، مجلسی که برای لغو اصلاحیه قانون مطبوعات مقابل قدرت کم آورد، مجلسی که نمایندگانش بعضا به دنبال تامین منابع مالی برای مسافرت​های خارجی بودند و در کمال تعجب بعضی از خودروسازان و دیگر سازمان​هایی که اندکی رای لازم داشتند، می​شدند حامیان مجلس مردمی. چهار سال آزگار در مجلس بودند و آخر سر یادشان آمد که چه باید می​کردند. ماجرای چوپان دروغگو بود. دیگر مردم اعتماد نداشتند و گرگ داشت می​آمد...

انتخابات ریاست جمهوری چه شد؟ معین و مشارکت و سازمان مجاهدین حرف​شان این بود که زیر بار حکم حکومتی نمی​روند. نرفتند؟ پوزشان کش نیامد؟ هم بی​اعتبار شدند و هم قافیه را باختند. تازه اگر با رای ضعیف انتخابات را می​بردند، در مقابل مجلس آبادگرانی چه حرفی برای گفتن داشتند؟

بن بست، زمانی است که اقلیتی بهره​مند باشند و اکثریتی بی​بهره. جاده باز زمانی است که اکثریتی بهره​ببرند و اقلیت بی​بهره نماند.

Labels: