یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Wednesday, May 30, 2007
یادگار همشهری-۱۰
يکي از خاطرات با مزه آن روزها، برپايی مهمانی خيريه در باغ سفارت انگليس بود. شب قبلش بر و بچه​ها خانه ما بودند. همخانه آخوند ما، ضيغمی هم بود. گمانم با حميد بهرامی و چند نفر ديگر داشتيم هی حرف می زديم. ورودی اين مهمانی يا فروش خيريه، هزار تومان بود. حيدر گفت که با آن قيافه که نمی​تواند بيايد! حال عمامی​ای نبود ولی ريش که داشت، با خط-​زن ريش​تراش براون، ريشش را زدم! عين شکنجه بود!

يک تی​شرت آمريکايی هم يکی برايم آورده بود، دادمش حيدر. ظهر جمعه رفتيم باغ زرگنده. وارد که شديم ديديم خارجه است! همه بی​حجاب، و تا دلت بخواهد از خود خارجی​ها لختکی​تر! ظاهرا فروش خيريه گذاشته بودند برای مبتلايان به ام​اس.

حیدر که تا آن موقع این همه نعمت و فراوانی ندیده بود، تصمیم گرفت حتما پدرش را یک روزه پدر شوهر کند! می​گفت نیکان! باید یکی از اینها را حتما گرفت! گفتم بابا! اینها به فک و فامیل آخوندی تو نمیان زن بدن! طفلک ضیغمی.

آنجا من چشم چران روی يکی از نوادگان قاجار زوم کردم و کاريکاتورش را کشيدم. کاريکاتورش را هم دادم خودش. نتيجه اخلاقی اينکه روز بعدش زنگ زد روزنامه! گپی زد و فهميدم نمی​توان در باب ازدواج وارد مذاکره شد، گفتم بعدا تماس می گيرم. ماجرا همانجا تمام شد.

حیدر را همان روز بعد از ماجرای باغ سفارت از ورود به همشهری منع کردند. آن روزها دنبال این بود که رسمی شود، ولی ظاهرا عطریان یا کسی از دفتر او به این جوانک اعرابی مشکوک شده بود. تازه درست بعد از اینکه اندکی ریش زدایی کرده بودمش!

من هنوز در غم از دست رفتن فرصت با نواده قجری​ها بودم که زن​دایی مادرم زنگ زد و گفت جمعه می​رویم خواستگاری. پدربزرگش یکی آیت​الله بوده، دیگری از مدیران مدرسه علوی. گفتم یا ابالفضل! ما هم جمعه​اش رفتیم همراه زن دایی​جان و و کار روزگار را ببینید که پدرزن آینده​ام، همراه خانواده مرا رساند سر (ته)کوچه همشهری در بزرگراه مدرس! من آنقدر هوایی شده بودم که حواسم نبود دارم پایم را در گل باغچه کنار جدول می​گذارم. حالا قیافه با کت و شلوار و کراوات را در نظر بگیرید، و پای گل و شلی!

از این خواستگاری تا جلسه رسمی که پدر و مادرم از شیراز آمدند، نزدیک ۵۰ روز طول کشید. عین قدیم که باید خانواده پسر همراه کاروان شتر سفر می کردند و خیلی طولانی می​شد.

همان روزها یکی از بچه​های آرشیو که زمین شناس هم بود گفت که مامور است از طرف یکی از دختران اداری همشهری از من خواستگاری کند! من مرده بودم از خنده! چندتا چندتا!

به شوخی گفتم این شاهین بخت و اقبال است که دارد می​نشیند روی شانه ما! هنوز این کلام منعقد نشده بود که همان شب یک شاهین واقعا فرود آمد دم پنجره خانه ما در چیذر و زخمی بود. شاهین بیچاره هم اتاق حیدر شد. دستکش خریدم برای غذا دادن و اینکه به پرنده بیچاره تمرین پرواز بدهیم. هر روز هم برایش مقداری گوشت می​خریدم. حدس زدیم باغ یکی از خانه​های سفرای عربی باید فرار کرده باشد. به هر حال شاهین بخت و اقبال زخمی نشسته بود در خانه ما و مهمانمان شده بود. ولی وای از جیغ زدن​هایش!!!

آن روزها تکانی خورده بودم. تصمیم گرفتم حتی با وجود اینکه می​گفتند ناطق رئیس جمهور می​شود، تا آنجا که می​توانم علیه جناح راست و ناطقی​ها کاریکاتور بکشم. همه نگران بودیم که چه کسی مقابل ناطق خواهد ایستاد.

ماجرای شیر خر خوردن مهاجرانی

در تابستان ۷۵، برندگان جایزه طنز و کاریکاتور جشنواره مطبوعات، از گل​آقا هم جایزه​ای جداگانه گرفتند. مراسم در فرهنگسرای بهمن برپا می​شد. عطا مهاجرانی که نشریه بهمن اورا بسته بودند و معاون مطبوعاتی وزارت ارشاد که موتلفه​ای بود، مهمانان ویژه مراسم بودند. وقتی من و حسین​پور را صدا زدند، رفتیم و از جماعت جایزه​هایمان را گرفتیم. بعدش، مهاجرانی سخرانی کرد.

گفت که علت ورودش به سیاست، نوشیدن شیر خر بوده است. توضیح داد که خواهرش سیاه سرفه گرفته بود و حکیم ده گفته بود که باید شیر خر بخورد. عطااله هم مامور گرفتن شیر خر از ده همسایه می​شود. سر راه بازگشت، یک ظرف شیر خر و یک ظرف شیر بز همراهش بوده که چون دلش نمی​آمده به خواهر بیچاره​اش شیر خر را بدهد، خودس ایثار می کند و می​خورد. ظاهرا خواهر مهاجرانی هم در اثر بیماری جانش را می​دهد. چندی بعد یک طالع بین کولی از دور و اطراف روستای مهاجران رد می​شده که عطا را می بیند. می​گوید این پسر سیاستمدار می​شود چون شیر خر خورده.

آن شب سر این موضوع حسابی خندیدیم. نوار ضبط شده سخنرانی را یک جوری کش رفتم و رساندم به یکی از برو بچه​های همشهری! اما صابری فهمید و مانع شد ماجرا همان موقع رسانه​​ای شود!

همان شب بر اساس ماجرای کنیزک و کدوی مولانا، شعری برای مهاجرانی سرودم در ارتباط با سیاستمداری که شهید "شیر" خر شد! حیف گم و گورش کردم.

آن شب اولین باری بود که مانا را می​دیدم. گمانم آن روزها موهایش بلند بود! با مزه اینکه سال​ها بعد یکی از بهترین دوستان و همکارانم شد.

Labels: