یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Saturday, March 03, 2007
دبیرستان شهید شرافتیان، رازی سابق
آقا این ماجرای مدرسه بدجوری خاطرات را زنده کرد...

ظاهرا سال ۱۳۶۰، مدیر مدرسه رازی، فردی بوده به نام ابراهیم شرافتیان، گمانم در دانشسرا همکلاس پدرم هم بوده، فردی بوده جهرمی و گفته می‌شد اسامی چند نفر از دانش‌آموزان هوادار سازمان مجاهدین را به مقامات داده بوده و آنها هم سرنوشت خوبی پیدا نمی‌کنند...یک روز ظهر دو نفر می‌آیند سوار موتور و حکمی را می‌خوانند و بعد تیر خلاص...

اسم مدرسه رازی شد شهید شرافتیان.

من از سال ۱۳۶۲ تا ۶۶ آنجا بودم. بچه‌های خیلی باحالی همکلاس و هم مدرسه‌ای من بودند. چه‌های خیلی باهوش و تیزی هم داشتیم، چند بار نفرات زیر ده کنکور از مدرسه ما بودند و دو سه تا هم المپیادی داشتیم.

دبیر ریاضی معروف مدرسه "اسد سنگابی" بود که خدایگان کلاس خصوصی محسوب می‌شد و هر سال یک ماشین دست دوم جدید می‌خرید!

تمام شیطنت‌های آن سال‌ها خاطره شده...از ممنوعیت پینگ‌پنگ بازی کردن در زنگ تفریح و دستگیری راکت‌های ما، تا بازی بدون راکت با دست خالی در سرما! به قول شیرازی‌ها "می‌چرزید"!

جیم شدن‌های ما در سال چهارم دبیرستان به بهانه‌های مختلف محشر بود! امتحان به حد نصاب نمی‌رسید..."کوییز" آقای دانشی! فرار از مدرسه و رفتن سراغ پالوده فروشی سعید...فراری فراتر و رفتن به کتابفروشی کیوان که البته روبروی دبیرستان دخترانه آسیه بود...گروهی می‌رفتیم و صف می‌کشیدیم، همه هم همدیگر را آقای دکتر صدا می‌کردیم جلوی دخترها، آنها هم هرهر می خندیدند. این قسمت را برای داریوش سجادی نوشتم تا بعدها سند داشته باشد که نیک آهنگ عقده فرار از مدرسه داشت و روبروی دبیرستان دخترانه می‌رفت و باعث خنده دختران می‌شد و خودسازی نکرده بود و ...

رقابت‌های گروه‌ها در کلاس خنده‌دار بود، بخصوص سال چهارم. معلم خصوصی را طوری می‌گرفتند که بقیه نتوانند بگیرند. این گروه حال آن گروه را می‌خواست بگیرد، سر من هم مانده بود بی‌کلاه و مجبور بودم به کلاس کنکور تخماتیک اندیشه اکتفا کنم و بس.

آخرالامر یک کنکور آزمایشی در دبیرستان توحید برگزار شد که نتیجه‌اش آنقدر تاسف‌بار بود که مطمئن شدم حتما به سربازی و جبهه خواهم رفت!

دبیرستان شرافتیان، اولش انتهای خیابان رودکی بود، که بعدا تغییر مکان داد و آمد جای یک مدرسه دخترانه سابق! معلم‌های خوبی داشت و رقابت زیادی هم برای ورود به این مدرسه وجود داشت، مثلا شهریور ماه ۶۲ که در سفر بودم، یکی از اهل فامیل جای من خوابیده بود توی صف تا از مدرسه خوب شهر بی‌نصیب نمانم!

کلاس اول که بودیم، چنان احساس حقارتی نسبت به چهارمی‌ها داشتیم که نگو! ولی وقتی چهارمی شدیم، فهمیدیم چقدر سال بالایی بودن کیف دارد!

الان یاد چند تا از اشرار کلاس افتادم، کامران فردوسی، دکتر فردوسی قالتاق فعلی، مهران محمودیان که در کالیفورنیا دندانپزشک است، بابک معرفت که پزشک است و در آلمان ظاهرا، فرخ‌رضا کبیر، که الان مدرس دانشکده دامپزشکی است، علیرضا قیصری، و بهنام هنرور که پزشک شدند رفیق ژنریک‌شان محمدی نمی‌دانم چه شد، محمد مهدی محمد باقری هم گمانم رفت مدیریت، فرخ فرخ‌نیاپزشک شد، افشین فروردین کجا رفت؟ گمانم شد مهندس کشاورزی! اشکان مصلحی هم که پزشک شد... ممد منصوری شیطان! که معلم ژنتیک ما را فتیله‌پیچ کرد! لیاقت، کاملی، مهرپور، کشاورز، کاربر،مرآتیان که علوم آزمایشگاهی خواند بعد هم دونده شد، گنجه‌ای، منجذبی، محمد سلیمانی که او هم پزشک شد احتمالا، ای حافظه...کی بود فامیلش با "گاف" شروع می‌شد و رفیق کاربر و قاسم‌زاده بود؟ آهان! گلکار! یک رفیق سبزه هم داشتند که بعدها دامپزشک شد...حالا قیافه ملت یادت بیاید ولی اسم‌شان نه! یک همکلاسی خوب زرتشتی هم داشتیم که تا سال آخر پزشکی را خواند، ولی عاشق دختری مسلمان شد و خانواده دهانش را سرویس کردند، او هم پزشکی را بوسید و گذاشت کنار و موسیقی تدریس می‌کرد...
اگر اسامی الباقی یادم بیاید که می‌نویسم...

یاد همه آن بروبچه‌ها بخیر، یاد معلم‌های باحال‌مان هم بخیر...دادستان‌پور، صباحی، امیدوار، لیاقت، ذکاوت، ذوالقدر، آل عصفور، دانشی، میرباقری که مرحوم شد، باقری دبیر ژنتیک سال چهارم که به فوق لیسانسش خیلی می‌نازید! دهقان دبیر شیمی اول و دوم که شدیدا لهجه فسایی داشت و البته حاشیه فسایی! می‌گفت: شیمی فقط مزله- یعنی شیمی فقط مساله است!

خوابم گرفت و اسامی یادم نیامد!

شب خوش!

Labels: