یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Saturday, March 24, 2007
خیک‌آهنگ به دوچرخه‌سواری می‌رود و جانش هم در می‌رود
جای شما خالی، دیرو ز از ولایت اوکویل تا نزدیکی‌های همیلتون رفتم. نمی‌دانم چند کیلومتر می‌شود ولی وقتی رسیدم خانه، جان مبارکم فتیله‌پیچ شد.

مرده‌شوی ترازوی دیجیتال را هم بردند!

از بس خسته بودم، هوس کردم در بی تلویزیونی، یک سریال را آنلاین تماشا کنم. سریال مسجد کوچک در منطقه مرکزی کانادا. مردم از خنده!

بعد از بیهوشی بیدار شدم مثل جغد! آخر من هم مثل دراکولا شب‌ها بیدارم و خوابیدن در شب کار خیلی سختی است، ولی جان شما الان می‌روم چشمان مبارکم را می‌بندم بلکه فرجی شد.

نکته بامزه مسیر دیروز، مشاهده پیرمردها و پیرزن‌هایی بود که از همین چند در جه گرم شدن سود استفاده کرده بودند برای پیاده روی و دوچرخه سواری. و عادت خوب جماعت در پیش‌سلام شدن و احترام به فرد هم مسیر یا یا آنکه از روبرو می‌آید خیلی باحال است.

یادم آمد چرا پدرم صبح‌ها که پیاده روی می‌کند به هر کسی از از روبرو می‌آید سلام می‌کند! ای پدر آمریکازده!

ولی خدائی‌اش دیروز یاد آن وقتی افتادم که رفتم روی ترازو و شده بودم ۱۱۳ کیلو! بترکی هی! گمانم پاییز ۸۱ بود! و پاییز ۸۲ در کانادا رسیدم به ۹۳ کیلو! مجبور شدم بعضی از شلوارهایی که از ایران آورده بودم را دور بیاندازم!

این استعداد چاقی بعد از ۲۳ سالگی در من شکوفا شد و رفتن به روزنامه همشهری در ۲۴ سالگی، ترکاندش! چرا؟ این رستوران همشهری شب‌ها ما را پروزار می‌کرد!روزی که به همشهری رفتم، ۷۳ کیلو بودم! باز هم "۳" داشت! و روزی که خارج شدم، ۹۷ کیلو!!! البته از سال ۷۲ تا ۷۷...

یادش بخیر، وقتی در روزنامه زن هم هوس کردم از یک رژیم لاغری پیروی کنم، سریع رسیدم به ۹۰، ولی زهر مار بود آن رژیم با اسفناج نمک زده‌اش! اه اه اه!

قبل از ازدواج هم پدرم تهدید کرد اگر به وزن روز عقدم که ۸۷ کیلو بود نرسم، نمی‌آید از شیراز! من هماز ۹۷ باید خودم را می‌رساندم به ۸۷! ورزش، نخوردن، جز جیگر زدن...واویلا! آخر سر کارت‌های عروسی را با دوچرخه این‌طرف و آن طرف می‌بردم! خدا همسر دوست خوبمان، آقای رهبر را بیامرزاد. محمد درویش خوب می‌داند چه می‌گویم. از چیذر رفته بودم تا نزدیکی‌های ولنجک و از آنجا رفتم تا خانه آقای رهبر که در ازگل است. کارت را دادم خانم رهبر و یکی دو جای دیگر هم رفتم.

رسیدم خانه، دیدم ۸۹ کیلو شده‌ام و فقط چند روز وقت دارم. آن روزها داشتم برای برنامه قاصدک شبکه ۳ کار می‌کردم. راستش اینقدر خوراکی به آدم می‌دادند که نگو، و من هم باید هم کار می‌کردم، هم می‌خوردم و هم نگران هزینه عروسی می‌بودم و هم نگران وزنم! در ضمن هم کاریکاتور مهمان برنامه را می‌کشیدم و ...

بالاخره روزی که رفتم فرودگاه دنبال پدرم، ۸۶ کیلو بودم، ولی بعد از عروسی، مرده شوی این شکم بی‌هنر پیچ پیچ را هم بردند! گمان دو هفته بعدش در وزارت کشاورزی با عیسی کلانتری جلسه‌ای داشتیم، با بدبختی شلوارم پایم رفت! همان کت و شلوار عروسی را هم پوشیده بودم.

الان هم با قلبی مطمئنه و شکمی برآمده دراز کشیده‌ام و به ریش خودم می‌خندم! در ضمن زدن سیبیل هم خیلی حال داد! چند تا از علیا مخدره‌های فرنگی نظر دادند که خوب است. البته که حق با اکثریت هم می‌تواند باشد!

در ضمن روی داستانی که گفتم می‌خواهم کار کنم و خبرنگار تورنتوستار را برایش دیده بودم هم دارم کار می‌کنم ولی مثل خر در گل فرو رفته‌ام!

Labels: