یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Wednesday, January 17, 2007
آهای!
ای امت شهيد پرور، اگر از ساعت ۹ صبح تا ۴ بعد از ظهر به من زنگ می​زنيد، فقط صدای نحس پيغام​گير را خواهيد شنيد، پس چرا خودتان را خسته می کنيد؟

آهای امت هميشه در صحنه اروپا! ما ۶ ساعت اختلاف زمانی داريم، خودتان محاسبه کنيد، بعد بزنگيد!

امروز دهان مبارک من به خاطر بی​خوابی سرويس شد، علت هم فشار زياد کار خبرگزاری بود که تمام انرژی من را گرفت. از ۵ صبح به بعد خبر فوری دست​تان برسد و هی پياده کنيد و اصلاح و آپلود و ... جان​تان از ...تان در می​آيد. حال رسيده​ام خانه، کاريکاتورم را هم همان ساعت ۸ صبح کشيده​ام، برنامه زمانه را هم بخش اصلی​اش شب گذشته ضبط شده، يکهو اين مرض نخوابيدن هنگام خستگی آمده سراغم. با خيال راحت تلفن را خاموش می​کنم، ولی يادم رفته صدای لپ​تاپ را ببندم که "دينگ" چت کنندگان و پيغام​گذاران را نشنوم، ناگهان دوستی می​دينگد که پاشو بيا کافه، ببين اينجا چه خبره، گفتم فقط در صورت که آنجلينا آنجا باشد حاضرم ماتحت مبارک را تکان دهم، به خودم بد و بيراه می​گويم که چرا صدای اين لعنتی را نبسته​ام!

پنبه در گوش، چشمبند بر چشم، دراز می کشم. گور بابای خواب.

حوصله​ام سر می​رود و ساعت چهار از جايم بلند می​شوم، نگاهی به مشق مدرسه​ام می​کنم و می​بينم غلط ​گيری​اش نکرده​ام، از اول می​نويسمش.

حالا که پا شده​ام، خوابم گرفته! به قول خارجی​ها: شت!

با دوچرخه راهی ايستگاه قطار می​شوم، بعدش به زور جايی برای خودم در کوپه پيدا می​کنم و شروع می​کنم به درس خواندن.

نفر روبرو در بطری کوکا، مشروب ريخته و دارد به سلامتی می​نوشد، بوی گند عاروقش حالم را به هم می​زند.

به کلاس که می​رسم، دنبال جايي هستم که مشقم را چاپ کنم، از بخت بد پسورد را هنوز ندارم تا وارد سيستم بشوم. خدا به خانم معلم خير دهاد که گفت برايش ای​ميل کنم.

بحث ادبيات معاصر کانادا و مهاجرين است. همه ما در کلاس مهاجريم. هندی​ها به خاطر اينکه به زبان انگليسی درس خوانده​اند، تسلط زيادی در نوشتن دارند، ولی فهم دقيق جملاتی که بيان می​کنند به اين راحتی​ها نيست.

ما ايرانی​ها هم گاهی متوجه نمی​شويم که افعال را از نظر زمانی داريم غلط به کار می​بريم، چون هنوز داريم فارسی را به انگليسی ترجمه می کنيم، و بدتر اينکه خيلی​ها مثل من دستور زبان فارسی را هم درست بلد نيستند!

ادبيات سرخ​پوستان کانادايی که به زبان انگليسی می​نويسند از همه جالب​تر بود. سفيد پوستانی که به اين کشور مهاجرت کرده بودند جای ايشان را تنگ کردند، و حالا الباقی مهاجران. وقتی می​بينی همه چيز جوری به ساکنان اوليه تحميل شده که نهايت عشق​شان اين بشود که مست شوند و قمارکنند و در بعضی از مناطق شمالي، خودکشي، دلت می​گيرد.

فراگرفتن ادبيات مهاجرينی که پيش از تو آمده اند زيباست. شايد روزی بعدي​ها نوشته​ها و خاطرات امروزی تو را بخوانند و درد را لمس کنند.

نکته مشترک در بعضی از نوشته​های شهروندان جديد کانادايي، عدم پذيرش​ واقعی​شان بوسيله ميزبان بوده است. ظاهرا همه چيز شفاف است، ولی وقتی سرت به سقف شيشه​ای برخورد کرد، می​فهمی يک من ماست چقدر کرده دارد.

هفته پيش در يکی از متون به نکته با مزه​ای برخوردم؛ در کانادا با اينکه ظاهرا قدرت زن​ها در محيط​های کاری افزايش يافته، ولی ارتقاع​ايشان به سطوح بالای مديريتی بسيار سخت و در جاهايی ناممکن می​شود. به عبارت ديگر اتاق گوشه طبقه که مال مدير است، اکثرا مردانه مانده.

آخر شب با بروبکس و رفيق​مان که ما را به شهر می​رساند همراه می​شويم، می​بينم رفيق​مان ادوکلن "او-ساواژ" کلاسيک را گذاشته کنار دنده، سال​هاست بويش نکرده​ام. ياد آنی می​افتم که از پدرم بلند کرده بودم! فقط حيف که به پوست من سازگار نيست. در ماشين بحث ادوکلن و عطر در می​گيرد...ياد خاطرات قديمی بخير.



يادم می افتد ديروز تولد يکی از برو بچه​ها بوده! علی آقا! تولدت مبارک! تولد پسر عمويم هم بوده! وای! اين آلزايمر آخرش ما را سرويس می​کند.