یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Friday, December 22, 2006
یلدا بازی از نوع نیک‌آهنگی
خدا از سر الپر نگذرد که ما را به این بازی "پنتاگونو" وارد کرد! حالا مساله این است که من هم نه نگفتم!
من رازهای نگوی زیادی دارم که نخواهم گفت! تا دلتان بخواهد، ولی چیزهایی هست که مدت‌ها در مورد خودم فراموش کرده بودم و الان یادم آمد که بد نیست بازگو کنم! چون بدم هم نمی‌آید یک کمی ماجرا سکسی شود، سکسی‌هایش را می‌گویم!

۱- اولین بار که مجله پلی‌بوی دیدم ۶ سالم بود، و آن موقع در آمریکا زندگی می‌کردیم. از روی کنجکاوی وقتی با بچه‌های همسایه که آنها هم پدر و مادرشان دانشجو بودند و از کشورهای مختلف بازی می‌کردیم، به دخترها پیشنهاد دادم که لخت شوند و با دوربین اسباب‌بازی از ایشان عکس بیاندازم و مقایسه کنم که آنها خوشگل‌ترند یا زنانی که در مجله عکس‌شان چاپ شده. در این مورد بسیار موفقیت آمیز عمل کردم. سال ۱۳۵۶ در ایران هم همین بازی را سر دو تا دختر دیگر در آوردم، و بعد در کمال بدجنسی در لباس‌هایشان را برداشتم و بردم، در زیرزمین را هم قفل کردم، تا دیگر شکایت مرا به مادرم نکنند(قبلا شکایت کرده بودند و یک تنبیه مفصل شده بودم). چند ماه بعدش وقتی فهمیدم بچه مسلمون‌ها این کارها را نمی‌کنند، چند شب گریه کردم و دعا خواندم تا بلکه خدا مرا ببخشد. می‌شود به گذشته بازگشت؟

۲- سال سوم دبیرستان برای طرح کاد به اتاق عمل ارتوپدی رفتم. آنهم به دستور پدرم. لابد می‌خواست پسرش استعدادش شکوفا شود! از نکات بارز اتاق عمل هم این بود که مریض‌ها را باید لخت می‌کردیم و بعد موضع عمل را با ساولون و تنتور ید و الکل شستشو. حالا اگر دختر ته کوچه مقابل که هم سن شماست لگن خاصره‌اش بشکند و بیاورندش نزد دکتر شما و عمل جراحی‌اش همان روزی باشد که شما برای طرح کاد بیمارستان هستید چه حسی دارد؟ خدایا مرا ببخش!

۳- سال ۱۳۶۰ در نورآبد ممسنی بودیم و من در ده به مدرسه می‌رفتم. یکی از تفریحاتم مارگیری بود. یک بار اشتباهی به جای یک مار باغچه که سمی نیست یک مار سمی گرفتم. وقتی دندان‌هایش را دیدم فهمیدم چه غلطی کرده‌ام. البته کوچک بود. حالا مار دستتان باشد و گردنش را گرفته باشید، شاش‌تان هم بگیرد. اگر مار مرا نیش می‌زد و زنده می‌ماندم، پدرم حسابی حالم را جا می‌آورد! چون مارگیری را ممنوع کرده بودند-آن هم داستانی دارد- اگر شلورم خیس می‌شد، نمی‌توانستم بهانه بیاورم چون با رودخانه‌ هم فاصله داشتم، به کنار باغ‌ها هم نمی‌توانستم بروم و مار را رها کنم، و بعد از شر ادرار خلاص شوم. می‌ترسیدم مار را هم پرتاب کنم،... لابد انتظار دارید بگویم با شلوار خشک رسیدم به ده خودمان؟

۴- ظاهرا در کودکی یک سگ به من حمله کرده و به همین خاطر سال‌ها از سگ می‌ترسیدم، در سال ۶۷ وقتی عمویم که همسایه طبقه پایینی ما بود یک سگ آلمانی گرفت، تمام تلاشم را کردم که ترس را خودم دور کنم. برای جلب نظر دختران گیشا هم بد چیزی نبود! حال ما سگ را برده‌ایم تپه گیشا، یادمان رفته یک گله سگ ولگرد آن بالاست، و از آن بدتر سگ عموی ما هم ماده است. وقتی ۲۰-۳۰ تا سگ نر آمدند دو ما، من از سگ زبان بسته خواستم که واق واق کند و آنها را برماند، این دختر خجول تا آن موقع این همه مرد ندیده بود و نزدیک بگوید آقایان به نوبت! حالا ماجرا برعکس شده بود، به جای آنکه آن سگ مراقب من باشد، من باید حواسم را جمع می‌کردم که هیچ کدام از آن سگ‌ها ترتیب این یکی را ندهند، از سگ‌های ولگرد هم می‌ترسیدم!

۵- بزرگ‌ترین آرزویم در کودکی این بود که خلبان نظامی بشوم. وقتی فرصتی داشت فراهم می‌شد که طرح کاد کلاس اول دبیرستان را در پایگاه شکاری شیراز بگذرانم، پدر و مادرم از عمو پدرم که خیلی از او بزرگ‌تر نبود خواستند رای مرا بزند. و بعد هم معلوم شد که باید رضایت‌نامه می‌گرفتم، و خانواده‌ام هم رضایت نمی‌داد. آرزو داشتم دروازه‌بان بشوم، باز هم ممانعت‌های خانواده‌گی. می‌خواستم نوازنده پیانو بشوم، پدرم مرا به زور فرستاد کلاس خوشنویسی. می‌خواستم روزنامه‌نگار ورزشی بشوم و شده بودم جمع آوری کننده اطلاعات وزرشی و خریدار درجه یک مجلات وزرشی، پدرم خرید آنها را هم ممنوع کرد ومن هم مجله‌ها را زیر شیروانی دبیرستان قایم می‌کردم. وقتی سال چهارم دانشگاه بودم و پدرم در نامه‌ای نوشت که بعد از پایان تحصیل باید به شیراز برگردم و برای شرکت در امتحان فوق‌لیسانس رشته "آب‌شناسی" آماده شوم. این دفعه گفتم نمی‌گذارم جلوی آرزوهای مرا بگیرید! چون می‌دانستم باز هم باید تا آخر عمر گوش به فرمان باشم. نه گفتن به پدرم به معنای محروم شدن از خیلی چیزها بود از جمله پول! مادرم هم می‌خواست رای مرا بزند تا از تهران زن نگیرم! او هم پیشنهاد کرد ماهی کلی پول به من بدهد تا کلاس نقاشی‌اش را در شیراز اداره کنم! آز اینکه نگذاشتم آرزوی روزنامه‌نگار شدنم را هم به باد بدهند بسیار خوشحالم.

حالا من هم از ۵ بلاگر تقاضا می‌کنم وارد بازی شوند! سهام‌الدین بورقانی، معصومه ناصری، یاسر کراچیان، امید معماریان و همایون خیری