یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Tuesday, May 30, 2006
حکايت می​کنند، چنين و چنانش را هم نمی​دانم!
جان شما اينقدر خوابم می​آيد و خسته​ام که نگو و نپرس.

امروز مجبور بودم تا بانک نبسته پول يک قبض ناقابل را بدهم، که متصدی خودش را به آن راه زد و مدعی شد بقيه پول مرا پس داده. ما هم که اصالتا لرديم به روی مبارکمان هم نياورديم. از در بانک که خارج شديم طرف دويد و دويد و خواهش و تمنا که بر گرديم. فهميدم رئيسش داشته به قول معروف مانيتورش می​کرده، و طرف برق چند فاز از ... مبارکش پريده بود.

خدا را شکر که روزها مجبورم بخوابم و شب​ها دور از وجود آدمی​زاده​ها در تنهايی خبرگزاری کار! وگرنه ما هم مثل مردم می​جهنميديم! ما در اينجا از کمبود پارچه بندگان خدا بايد بناليم، مانای طفلکی از گرمای سلول بتونی و زيادبود پارچه و ...

از پنجره که به بيرون نگاه می​کني، خدا به دور! کنار استخر همينطور دارند حمام آفتاب می​گيرند ناجور، توی خيابان می روي، که اگر بخواهند مطابق قانون استان انتاريو رفتار کنند می​توانند پيراهن​شان را هم در بياورند...چند سال پيش يک راننده زن چنين کرده بود و وضع ترافيک بزرگراه را به هم ريخته بود، پليس به او التماس کرد که محض رضای خدا به روان شدن جاده کمک کند!

خلاصه آی خنديديم...رسيديم خانه فهميديم محمود​جان داغدار است و چون ما حتی ناراحتی دشمن خودمان را هم تحمل نمی​کنيم، گفتيم يک هفته​ای اين پدر آمرزيده را هم رها کنيم. يادش بخير پدربزرگ می​گفت بر مرگ هيچ کس شادی نکنيد، و برايم داستانی از گلستان خواند. به دلم نشست. بار اول بر مرگ شاه نخنديدم، بار بعد وقتی گلستان نهم پاسداران مهمان پدربزرگ ديگرم بودم و اهالی کوچه جمله از واقعه هفتم تير شادمان بودند، نخنديدم. باورم نمی​شد که بتوانند شيرينی به هم بدهند.

الان هم با کوهی از خبر مانده​ام و امیدوارم از پس این خبرهای عجیب و غریب بر آیم و اندکی وبلاگ بنویسم، که صفر و یک خونم عجیب کم شده!