یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Monday, December 26, 2005
روزگار ما-۵
انگار مطالب من حکم نامه به حنیف عزیز را پیدا کرده!

حنیف عزیز، ما روزنامه‌نگاریم، سال‌ها بر اساس یک نیاز، اعتقاد، عشق، شهرت‌طلبی، و ..و..و.. جلو رفته‌ایم. هیچ گاه نخواسته‌ایم خود را شکست خورده نشان بدهیم، هیچگاه. در فقر کامل بهترین لباس‌هایمان را پوشیده‌ایم، سعی کرده‌ایم خودمان را دارا نشان دهیم و بی‌نیاز، انگار نیاز دنیا برایمان بی اهمیت است و ...باید قیافه مرا می‌دیدی وقتی در میان اجناس حراج دنبال مارک‌های اساسی بودم که چند بار روی دست فروشگاه باد کرده بود.

فکر می‌کنی متلک‌های دوستان عزیز ایرانی در اینجا برایت راحت است؟ احترامی که زندان‌بان برایم قائل بود، به خاطر کاری که کرده بودم، هزاران بار بیشتر از بعضی(تعداد اندکی) از این تازه به دوران رسیده‌هایی است که دیده‌ام. احترام نگهبان اوین را هیچگاه فراموش نمی‌کنم، یا احترامی که کارمند دادگاه که نگذاشت گرسنه بمانم. شاید تلخ می نویسم، ولی دلم می‌خواهد بدانی که شرایط این ور آبی‌ها شیرین نیست.

حنیف، من و تو می‌دانیم که اگر بعضی‌ها از بورس‌های ویژه بدون سپردن وثیقه نزد وزارت علوم استفاده می کنند و به خارج می آیند، بدون آنکه امتحان بورس داده باشند، معنایش چیست. دولت جناب عبای شکولاتی این امکان را که اصلا فراهم نکرد، کرد؟ برای خودی‌ها؟ من که خبر ندارم، تو شاید بهتر از من بتوانی سر در بیاوری. آیا آنها هیچگاه در قهوه‌خانه کار کرده‌اند؟ توالت شسته اند؟ در سرمای زمستان اعلامیه و کارت‌های تبلیغاتی برای ساعتی ۸ دلار پخش کرده‌اند؟ گمان نکنم. هیچگاه نگران بوده‌اند که نکند چشمان آشنایی آنها را ببیند و همه دنیا را خبر کند؟ به شهری دور افتاده می روی و کار می کنی، تصادفا فلان دیپلمات محترم سابق نظام را می بینی سوار بر خودرویی صد هزار دلاری با خانواده محترم که انگار در زیر چادر خیلی چیزها را سال‌ها قایم کرده بودند...به رویش نمی آوری که می‌شناسی اش، و هر دو با زبان جدید مکالمه می‌کنید، تعجب می کنی که با این انگلیسی ابلهانه اش چگونه سال‌ها در دستگاه دیپلماسی کار کرده و احتمالا به مال و منالی در این طرف دنیا رسیده؟ شاید هیچگاه باورش نمی‌شد در گوشه ای از شهری دور افتاده با کسی که او را می‌شناسد چشم در چشم شود...

حنیف! او به نام خدمت، به اینجا می رسد، و من و تو به اتهام بر هم زدن امنیت ملی سین جیم می شویم، بعدش هم باید سال‌ها نگران دوران بازنشستگی مان باشیم و معالجه سرطان و ناراحتی قلبی و ملاقات مستمر با جناب روانکاو و ...

من یکی از خوشبخت‌ترین تبعیدی‌ها بوده‌ام. مجبور نشده ام خودم را به فلان موسسه در ییل و واشینگتن و ...بچسبانم یا کلی گیسوان ببافم و در نهایت وطن‌فروشی بشوم مثل خیلی‌هایی که می‌دانی و می دانم.

ادامه دارد