یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Friday, December 23, 2005
خاطره​ای که الان زنده شد
ديدن وبلاگ موزه جانورشناسی ذهن مرا برد به ۲۴ سال پيش...بهار ۱۳۶۰ در دهستان جونگان ممسنی زندگی می​کرديم، پدرم با جديت بالای سر طرح پخش سيلاب(آبخوانداری) بود و من هم مدرسه می​رفتم. يکی از همکاران خوب پدرم مرحوم پاشالی بود. از عمو عزيزتر ...از او مارگيری را ياد گرفته بودم!

روزی به او گفتند که يک مار در کنار مخروبه​ای که محل دفن فردی مهم بوده، ديده شده و چوپانی را ترسانده... مشخصات مار را که دادند، خدا بيامرز پاشالی گفت برويم سراغش.

محمد پاشالی زندگی غريبی داشت، می​توانم بگويم زبان جانوران را می​فهميد و خيلی از جانورانی را که نگه داری می​کرد زبان او را درک می​کردند....چيزی نيست که بشود راحت توضيح داد، بايد می​ديديد. مردی بود بلند قد ، نترس و بسیار قوی. متولد تاشکند، از پدری تاجر اهل اردبیل و مادری روس. بزرگ شده مشهد بود. دیدن رفتارهای دوگانه اهل مسجد او را از جوانی دیندار به منتقد دینداران تصنعی تبدیل کرده بود...

القصه، با بچه​های مدرسه سوار وانت شدیم و رفتیم به محل مورد نظر...سکوتی کامل حاکم بود، از لابلای سنگ و گچ دیوار خراب شده کنار مقبره، صدایی آمد، پاشالی چوب بلندش را در دست چپ گرفته بود و با دست راست مار را از داخل فضای بین سنگ​ها بیرون کشید. ماری بود تقریبا به طول یک متر و نیم، مار را از دم گرفته بود...مار سرش را تا یک سوم قد خودش بالا کشید، خیلی قوی بنظر می​​آمد...

پاشالی فریاد زد که همه دور شوید...این اولین باری بود که نگرانی​اش را می​دیدم. او سال​ها ،مار گرفته بود، چند بار نیشش زده بودند و بدنش مقاوم شده بود، عقرب اسباب بازی​اش بود و نیش عقرب برایش از نیش پشه بی خاصیت تر می​نمود...
از درس​هایش می​دانستم که آن مار افعی است. گفته بود که گرفتن افعی با بقیه مارها اندکی فرق می​کند. ولی این یکی با بقیه فرق داشت...

مار را آرام زمین گذاشت و چوبش را آرام​تر بر روی گردن مار...دیده بودم قبلا با مار جعفری و یک مار سمی دیگر چه کار می​کند...با دست چپ چوب را محکم نگه داشته بود و تا خواست با دست راست بالای گردن و در حقیقت سر افعی را بگیرد، مار با سرعتی باور نکردنی از زیر چوب لغزید و با یک حرکت عجیب نیشش را در انگشت نشانه پاشالی فرو کرد، تنها یک لحظه...
با این حال پاشالی با دست دیگرش مار را گرفت، داخل پارچه​ای که مثل عمامه بود پیچید، ولی نه طوری که به مار فشاری بیاید. سریع به ده برگشتیم و همکاران او را به سرعت به بهداری نورآباد رساندند.

دکتر اورژانس خواسته بود مار را بیهوش کند تا بفهمد چه نوع سرمی باید به پاشالی بزند، سه بار بیهوش کننده قوی زده بودند و مار کماکان درون پارچه تکان می​خورد. از روی حدس و گمان یکی قوی ترین سرم​ها به پاشالی رسید.

پدرم بشدت عصبانی بود، چراکه بارها از پاشالی خواسته بود که سراغ مارهای خطرناک آنجا نرود، انگار نگران چیزی بود...
روز بعد پاشالی برگشت، دست راستش شده بود دو برابر ران آرنولد، و نوک انگشت نشانه​اش سیاه...به پدرم قول داد که مار را به سرم سازی رازی کرج ببرد. برای مار یک طوری فلزی درست کرد، و تازه ما توانستیم زیارتش کنیم. من چشمانی به آن زیبایی ندیده​ بودم. بدنی قطور داشت و دمی بسیار باریک. سری مثلثی...

بعد که مار را تحویل سرم سازی داد، آنها تعجب کردند که چطوری جان سالم به در برده. تنها نمونه​ای که آنها سال​ها قبل در اختیار داشتند، اعتصاب غذا کرده بود و عمرش را داده بود به شما. هر چه فکر می​کنم یادم نمی​آید چه زیرگونه​ای بود.
از آن تاریخ به بعد تا سال​های سال از ترس پدر و مادرم دزدکی مار می​گرفتم، معمولا هم به کسی نمی​گفتم....

بعد از سکته مرحوم پاشالی در آذر ۷۲، دیگر سراغ مارگیری نرفتم...