یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Thursday, September 29, 2005
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۴۳
دو هفته نامه دانستنیها
وقتی به ما گفتند به دفتر عصرآزادگان تعطیل شده برویم تا مجله دانستنیها را در بیاوریم، از تعجب شاخ در آوردم! آخر دانستنیهای خواندنی سال های دور را جماعت سیاسی در نمی آوردند! اینکه فرانک بهزادی حاضر شده بود سیستم را به سحرخیز بسپارد خیلی بامزه بود. سحرخیز چون سال ها در اداره مطبوعات داخلی بود، می دانست کدام نشریات به خاطر حفظ مجوز هم که شده مجبورند هر از گاهی هم که شده تک شماره ای منتشر کنند. و گمانم گروه جامعه هم از این صفت سحرخیز استفاده لازم را می خواست ببرد. نهایتا یک روز تعدادی از ما به عصر آزادگان رفتیم و هر کداممان گوشه ای از کار را گرفتیم. من کاریکاتورهای دنباله دار خارجی را همراه بعضی کارهای داخلی در صفحات کاریکاتور می گذاشتم.

به یاد ماندنی ترین کار این مجله که باعث شد به چاپ چندم هم برسد، مصاحبه با حسنی امام جمعه ارومیه بود. دو نفر از بچه ها به ارومیه رفتند و از نزدیک طنازترین پدیده روحانیت معاصر را زیارت کردند و با او گفتگو نمودند!
یک روز سحرخیز زنگ زد و گفت که ظاهرا به نحوه ارتباط دانستنیها با عصرآزادگان و جامعه و ...شک کرده اند و مطابق قانون جدید می توانند برایش دردسر درست کنند. شماره بعدی را در دفتر ماهنامه کیان صفحه بندی کردیم. آن روزها داور یکی در میان به دادگاه انقلاب و دادگاه مطبوعات احضار می شد و خیلی نگرانش بودیم. البته خودش خیلی خونسردانه می گفت که کاری به کار او ندارند و قضیه هم حل است. این از خوبی های داور بود که نمی گذاشت بجه ها دجار اضطراب بی خودی بشوند.

وجود دانستنیها باعث شده بود که خیلی از بچه های بیکار شده بتوانند دور هم جمع شوند و اندکی هم نانی به کف آورند. متاسفانه توقیف که شتری بود که روی همه روزنامه ها و مطبوعات زنجیره ای می خوابید! این یکی را هم له کرد. به هر حال دوران خیلی کوتاهی بود، ولی حق و حقوقمان را به طور کامل گرفتیم. چیزی که بچه های عصر آزادگان از آن محروم بودند!
ادامه دارد

روزنامه بهار
وقتی صبح امروز هم تعطیل شد، ستاری با کمک یارانش روزنامه ای منتشر کرد به نام بهار، ولی برای رد گم کردن، به بچه هایی که از آنها برای همکاری دعوت کرده بود گفتند که نام روزنامه "تهران" است! البته می خواستند به این وسیله توجه دادگستری را متوجه جای دیگری بکنند. در ابتدا بعضی از بر و بچه های صبح امروز و آفتاب امروز را دعوت کردند. من هم خیلی دلم می خواست سراغ من هم بیایند ولی امان از یک زنگ! با آنکه بیکار شده بودم، ترجیح دادم منت کشی نکنم و منتظر فرصت های بعدی بمانم. مانا کاریکاتورهایش را می کشید ولی نتوانست با جماعت راه بیاید. آخر سر هم با آغاز انتشار حیات نو از بهار رفت. یکی از روزهای آخر خرداد بود که آقای ر. به من زنگ زد. به عمد اسم آقای ر. را نمی آورم چون بعدها زیادی به او خواهم پرداخت. گفت چرا پیش ما نمی آیی؟ فهمیدم خبری است! گفتم شما دعوت کردید و من نیامدم؟ گفت حالا فرش قرمز بیاندازیم تحویل می گیری؟ من هم با یک جور منت گذاری مضحک روز بعد آنجا بودم. قرار شد از هفته اول تیر کارم را شروع کنم که فوت مادربزرگم(پدری) دو روزی کار را عقب انداخت. در بازگشت از شیراز کار را شروع کردم.

مجموع حضور روزانه من در بهار بیشتر از یک ساعت نبود، ولی هر بار که می رفتم می شنیدم یکی از بچه ها رفته یا فلانی استعفا داده یا بهمانی را کنار گذاشته اند. بعدا می دیدم که بعضی ها دارند خودشان را اندکی زیادی برای پورعزیزی و اشرفی لوس می کنند. فکر می کردم می خواهند به این وسیله جایی برای خود در بولتن نهاد ریاست جمهوری فراهم کنند و فعلا نانی بخورند.

معمولا هر وقت به روزنامه می رفتم سری به سردبیری می زدم. رضا تهرانی، پور عزیزی، اشرفی و گاهی هم علوی تبار آنجا بودند و با ایشان در باره مسائل روز و سوژه ها چند دقیقه ای بحث می کردم. باید اعتراف کنم که آگاهی زیاد این چند نفر باعث می شد چیزهای زیادی یاد بگیرم. هر از گاهی هم ستاری پیدایش می شد. پدرخوانده چنان سایه ای روی همه جا می انداخت که باورش برای کسانی که در آن مجموعه نبوده اند سخت است. دفتر روزنامه در خیابان ملایری پور بالای هفت تیر بود، و صفحه بندی در محل صبح امروز. اینها هم نمی خواستند متهم به زنجیره ای شدن بشوند.

یکی از فواید کار کردن در کنار این جماعت، دسترسی به بولتن ریاست جمهوری بود. می توانستی اخبار تلکس ویژه را هم بخوانی و این باعث می شد حد اقل از بچه های دیگر بیشتر بدانی. به این می گویند رانت خبری!

پور عزیزی آدم خیلی محتاطی بود و نمی خواست کاری شجاعانه بکند. همیشه هم نگران نظرات رییسش بود! خاتمی نمی خواست مدیر مطبوعاتی اش دچار مشکلی بشود، و گمانم هر از گاهی به او تذکر هم می داد.شاهکار بزرگ روزنامه بهار در ماجرای دادگاه متهمین کوی دانشگاه بود، وقتی ماجرای تبرئه سردار نظری را تیتر کرد و همینطور دزدی یک دستگاه ریش تراش براون بوسیله یکی از سربازان را... آنقدر این روش مسخره کردن رای دادگاه جالب بود که هدی ندارد. یعنی کل ماجرای کوی دانشگاه و کشته شدن یک نفر و کور شدن دیگری. و تهش با یک حکم آنچنانی به هم آمد. یکی دیگر از موضوع های جذاب آن روزها تلاش برای به جراین انداختن حذف اصلاحیه قانون مطبوعات مجلس پنجم بود. که آخر سر در روز موعود با حکم حکومتی مسکوت ماند. یادم می آید از یکی از بچه ها شنیدم که قرار است بهار را توقیف کنند. می توانستی حدس بزنی که بعد از شکست بزرگ مجلس، دیگر مطبوعات پشتوانه ای نخواهد داشت، و حالا نوبت خزان کردن بهار بود. آخرین کاریکاتور من در باب هواشناسی بود! آدمک بدبختم را کشیدم که دارد وضع هوا را پیشبینی می کند و می گوید: هوا پسه!

پیشبینی من باز درست از آب در آمد! بهار روز بعدش به بهانه مصاحبه ای تعطیل شد. بعدا دادگاهش را برگزار کردند و دچار توقیف موقت شد.
در باره بهار بعدها چیزهایی شنیدم و خواندم که متاسفانه از نزدیک شاهدشان نبودم. کتاب روشنگر ژیلا بنی یعقوب می تواند منبع خوبی باشد. چون به صداقت ژیلا ایمان دارم و می دانم حرف بی خود نمی زند، امیدوارم بتوانم در صورت اجازه او بخش هایی از آنرا در وبلاگ منعکس کنم.
ادامه دارد