یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Friday, September 16, 2005
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۲۹
آن روزی که مسعود کیمیایی آمد، مهرداد حجتی میزبان او بود و بعد از مقدمه‌ای مشابه سخنرانی به کیمیایی اجازه داد حرف بزند! کیمیایی آنقدر افسرده بود که حد نداشت، درست بعد از آنی بود که سینا مطلبی در یادداشتش ارتباط کیمیایی را با اطلاعاتی‌ها رو کرده بود، و به عبارتی نشان داد که نگاه طلاعات دوران فلاحیان نسبت به سینما چگونه بوده است.

کیمیایی اصلا در موقعیتی نبود که بشود اذیتش کرد، در نتیجه تا آنجا که ممکن بود سر به سرش نگذاشتیم. من یک کمیک استریپ کشیده بودم بر مبنای داستان قیصر که رابطه‌ها را نشان می‌داد. آنقدر دیدم کیمیایی درب و داغان شده که که دلم نیامد نشانش بدهم.

در آفتاب همکاری داشتم به نام اصغر پورعسکری. برادرش را از سال‌ها قبل می شناختم ولی خودش را ندیده بودم. از آن کاشانی‌هایی که موقع حرف زدن باید تمام حواست را جمع کنی که بفهمی دارند چه می‌گویند. از بچه‌های دور و بر محتشمی‌پور بود. چپی درجه یک. با هم کلی رفیق شدیم.

روزی به من گفت که محتشمی می‌خواهد روزنامه‌ای راه بیاندازد و ستون کاریکاتور می‌خواهد، گفتم آخر او آزادی عمل نخواهد داد، گفت مطمئن باش، راحت کارت رو می‌کنی...کمی سخت بود. سه تا روزنامه را داشتم، حال چهارمی! مگر یک نفر آدم چقدر توان دارد! آب هم که ببندی به کارت، باز هم کم می‌آوری!

موقع راه اندازی، رفتم که ببینم ماجرا چیست. همه در ساختمان "سلام" مستقر بودند تا "بیان" منتشر شود. قیافه‌ها به شدت حزب‌اللهی، از زیر پیراهن چند تایی می‌شد کلت یا بی‌سیم را تشخیص داد، انگار حزب‌الله لبنان مستقر در ایران خواسته باشد روزنامه منتشر کند! تا اینجای کار قابل تحمل بود، ولی وقتی دیدم مرتضی مبلغ که سال‌ها سانسورچی همشهری بود می‌خواهد سردبیر باشد، فهمیدم که اوضاع خراب است! وقتی هم که خود محتشمی را دیدم، وحشت کردم. من اصلا نکته مثبتی در وجودش ندیدم! واقعا مملکت در دوران وزارت کشور او چه کشیده بود!

خلاصه، فرار را بر قرار ترجیه دادم، و چون به اصغر قول داده بودم که ستون کاریکاتور را آنجا علم کنم، به کیوان زرگری که یکی از نجیب‌ترین کاریکاتوریست‌های ایران است زنگ زدم و خوشبختانه او قبول کرد مسوولیت ستون را بر عهده بگیرد.

اتفاق جالبی بود. تقریبا کاریکاتور جزِ ثابت تمامی روزنامه‌ها داشت می‌شد. این اتفاق کمی نبود. خوشحال بودم که حد اقل هنرآموزهای خانه کاریکاتور آینده‌ای خواهند داشت، هرچند برای تعداد کمی از آنان.

یکی از خوبی‌های آفتاب امروز، حضورش در مرکز شهر بود. خیلی از بر و بچه‌ها را می توانستی زود به زود ببینی. اردشیر رستمی که زمانی سایه هم را با تیر می‌زدیم، حالا رفیق خوبی شده بود و هر از گاهی می‌آمد آنجا و با مانا می رفتیم نهار همان دور و اطراف. فضای خوبی داشت می‌شد.

راه انداختن نیم صفحه جدی
روزی آمدم و دیدم با اینکه در سه تا روزنامه کار می‌کنم، و شاید درآمدم از خیلی‌ها بیشتر شده، ولی اینطوری نمی شد ادامه داد، باید نویسندگی باز مانده از دوران گل‌آقا و کیهان کاریکاتور را زنده می‌کردم. حداقل درآمد جدیدی ایجاد می شد که می‌توانستم با آن کارهای جدیدی بکنم. تصمیم گرفتم به شرح کارکاتور مطبوعاتی دنیا بپردازم. طرح را به رمضانپور گفتم، پسندید. منتهی این صفحه راه نیافتاد تا هفته بعد از آزادی‌ام. شروع کردم به جاپ کاریکاتورحای مطبوعاتی تاریخی . گمانم اولین شماره‌اش به کاریکاتورهای پت الیفنت و واترگیت اختصاص داشت...دلم می‌خواست نشان بدهم که کاریکاتور روزنامه‌ای در دنیا چیست، و کلام چه نقشی در برقراریارتباط سریع‌تر با مخاطب برقرار می کند.

در سال‌های بعد، همین تجربه را در روزنامه ایران و هفته نامه مهر دنبال کردم.

سخت‌ترین روز کاری برای من در آفتاب امروز، روز ترور حجاریان بود. نه از بابت سنگینی کار، بلکه شوکی که همه ما دچارش شدیم. بعد از انتخابات مجلس، خیلی‌ها گمان می‌کردند که جناح راست کوتاه خواهد آمد. آن روزها اکبر گنجی را تهدید به مرگ کرده بودند و می‌گفتند قرار بوده در سالگرد مهندس بازرگان گروهی به او حمله کنند و چند نفره او را با کارد بزنند. همه نگران اکبر بودیم که خبر رسید سعید حجاریان را جلوی شورای شهر ترور کرده اند. اسم موتور هزار که آمد، گفتیم کار سپاه است. آکر چه کسی مجوز رفت و آمد وبا موتور هزار را دارد؟

کسری داشت اشک می‌ریخت، زهرا مشتاق هق هق گریه می‌کرد، همه ما شوکه بودیم. همان موقع کاریکاتور حجاریان را کشیدم که قاتلین می‌خواهند دون‌کیشوت‌وار به او حمله کنند. اصلا گمان نمی‌بردیم جان سالم به در برد. احساس وحشتناکی بود.
ادامه دارد