یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Wednesday, July 20, 2005
سالگرد قطع‌نامه ۵۹۸
سال ۶۷ بود. ترم دوم دانشگاه بودیم که بعد از حمله موشکی برادر صدام به شهرها، بعضی از دانشگاه‌ها موقتا تعطیل شدند. مدت‌ها بود که قطع‌نامه ۵۹۸ شورای امنیت تصویب شده بود ولی ایران همچنان داشت مطالعه اش می کرد. بعد از ماجرای زدن هواپیمای ارباس ایران بر روی خلیج فارس، و تهدیدهای آمریکا می‌شد انتظار اتفاقی را کشید، ولی راستش ما آنقدر به جنگ عادت کرده بودیم که باورمان نمی‌شد قطع‌نامه را بپذیریم.

نکته نسبتا دردناک آن روزها، غیب شدن جوانانی بود که مدتی زندانی شده بودند و بعدش هم آزاد. یادم می آید در همسایگی پدربزرگم چند خانواده با نگرانی صحبت از احضار و بازداشت فرزندانشان که چند سال حبس کشیده بودند می کردند. می‌گفتند که این بچه‌ها دست از سیاست بازی کشیده‌اند و سرشان به درس و مشق است...

یک ماه‌ و اندی بعد فقط می‌دیدم که لباس سیاه بر تن دارند.

ترم بعد که دانشگاه‌ها باز شد، یکی از همکلاسی‌ها که به خاطر فعالیت سیاسی به صورت مشروط بعد از چند سال رد شدن گزینشی وارد دانشگاه شده بود، در گوشی شنیده‌هایش را از ماجرا برایم بازگو کرد. شیرینی پایان جنگ چنان به کامم تلخ شد که که تا چند روز اصلا نمی فهمیدم سر کلاس دارم چه می‌کنم.

یکی از فامیل‌های دور که فرزندش به خاطر داشتن روزنامه مجاهد در سال شصت(در سن ۱۳ سالگی) چهار سال زندانی شده بود، تعریف کرد که بعد از قطع‌نامه سراغ پسر او هم رفته بودند، منتهی پسرش چند روز قبل از پذیرش قطع‌نامه رفته بود بندر عباس که خودش را برای سربازی معرفی کند، آنجا کلی معطلش کرده بودند و آخر سر گفته بودند به خاطر زندانی بودن در سسال‌های گذشته و ...معاف است. او هم سرخورده می ترسید که مبادا در صورت طی نشدن سربازی به او کار ندهند، خلاصه مانده بود آنجا و پاشنه پادگان را در آورده بود! خراب بودن تلفن و نبود سیستم ارتباطی مناسب، باعث شده بود که پدرش نتواند ماجرای احضار را به گوش فرزند برساند. وقتی هم به او گفته بودند، گفته بود می خواهد به زیارت برود و بعدا خودش را معرفی خواهد کرد.

خلاصه این جوان سر به هوا بعد از مسافرتی زمینی به مشهد و رفتن به شمال و ... هوس کرد به خانه برگردد. وقتی رسید، فهمید بعضی دوستانش اعدام شده اند، کسانی که همزمان یا بعد از او آزاد شده بودند. خلاصه، مدتی را هم آفتابی نشد و بعد از چند ماه خودش را معرفی کرد، البته علت نیامدنش را زیارت طولانی مدت ذکر کرده بود که بازجوها مطمئن شدند طرف لیاقت اعدام شدن ندارد و انداختندش بیرون...گمانم دیگر بازجویی نشد.

نکته اینجاست که اگر او را می‌گرفتند و در محاکمه‌های معروف آن روزها، به این نتیجه نمی‌رسیدند که او باید زنده بماند، و به خاطر جرم احتمالی که در ۱۳ سالگی مرتکب شده بود، اعدامش می‌کردند،چه می‌شد گفت؟ چه می‌شد کرد؟

هر وقت ماجرای قطع‌نامه را به یاد می آورم، اصلا یادم می رود که جنگی هم در کار بوده و سالانه هزاران نفر جانشان را از دست می‌دادند، فقط یادم می‌آید که جوانانی در آن چند روز می توانستند زنده بمانند و نماندند. همیشه این سوال بر ذهنم سنگینی می‌کرده که آیا آدم‌های صلح‌طلب فعلی نمی‌توانسته‌اند به نحوی مانع آن خون‌ریزی داخلی شوند؟

البته یکی از دوستان روزنامه‌نگارم که شاهد عملیات مرصاد بوده چند بار اتفاقات وحشتناکی را که دیده برایم گفته و بارها تکرار کرده است. نمی‌دانم چه بگویم، خطای بزرگ بسیاری از هواداران مجاهدین خلق که از سراسر جهان به عراق آمده بودند تا در آخرین روزها علیه حکومت( و کشور) بجنگند، و خیال می‌کردند تحلیل‌های سازمان منطقی است که با پشتوانه دولت عراق با آن سوابق سیاه بر ضد جمهوری اسلامی وارد میدان شوند، جای بحث فراوانی دارد. ولی آیا صحنه‌های خلق شده و بلاهایی که بر سر زن‌ها در مرصاد آوردند واقعی است؟

از خیلی از اصلاح‌طلبانی که آن زمان در میدان جنگ حضور داشته‌اند پرسیده‌ام و جوابشان سکوت بوده است. امیدوارم روزی روزگاری کسی بگوید که می شد به روش بهتری هم عمل کرد، و اتفاقات آن روزها را اندکی نقد و تحلیل کند.