یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Sunday, July 18, 2004
دوران همشهری
ماهنامه همشهری
ماهنامه همشهری در اوایل سال هفتاد و یک راه افتاد، طرح های روی جلدش کار هادی فراهانی، گرافیست و طراح فوق العاده آن  وزها بود. چند تا از کسانی که بعدها بیشتر شناخته شدند در آنجا مشغول به کار بودند. مانی میر صادقی عکاس پروین امامی ،  شادی صدر، و من! چند نفر هم به خوبی مطرح بودند. نبوی، داور رستمی وند، سیاوش حبیب الهی، بهروز قطبی، علی کد خدازاده، اسدالله امرایی . شیرین ترین دوران کار ماهنامه، ماه رمضان بود! به خصوص روزه خواری کسانی که انتظارش را نداشتم! خودم یک روز در میان روزه می گرفتم، چون می ترسیدم فشار روزه به قلبم بزند و نتوانم برای امتحان فوق لیسانس آماده شوم. سر ظهر اکثر افراد در آشپزخانه جمع می شدند، و با شرمندگی دروغی سر هم میکردند تا لقمه ای که می خوردند به دهانشان زهر نشود! مدیر مسوول سپاهی از همه جالب تر بود. آنجا یک تصویر ساز کودک داشت به نام نیلوفر میرمحمدی، که هم سن من بود ولی خیلی مطرح تر از من تازه کار. گرافیست مجله هم حسین نیلچیان بود که دست کمی از من نداشت، حسین بعدها با شادی صدر، دختر کم سن و سال ولی بسیار باهوش تحریریه ازدواج کرد. به واسطه حضور گاه و بیگاه در ماهنامه با بعضی روابط درون ساختار شهرداری آشنا شدم. رئیس کل ماجرا، مدیر کل روابط عمومی شهرداری  جمالی بحری بود، که قدرت زیادی در شهرداری داشت و گویندگی برنامه اقتصادی تلوزیون به رده مهمی رسیده بود. گمانم نبوی از طریق او طرح روزنامه را به شهرداری داد، اولین روزنامه تمام رنگی که شهرداری می توانست سیاست هایش را از طریق آن به شهروندان ارائه دهد. جمالی شرکتی را تحت عنوان پیام رسا راه انداخت که ماهنامه جزیی از آن بود. در مورد این شرکت و بخور بخورهایش حرف های زیادی می زدند، که بیراه نبود. جالب اینجاست که در ماجری دادگاه کرباسچی متهمان به اختلاس را به سیخ کشیدند، ولی از جمالی خبری نبود... می گفتند جمالی با دادگاه همکاری کرده تا جان سالم به در ببرد و می گفتند که جمالی توانسته ثروتش را حفظ کند...
روزنامه همشهری
در پاییز سال هفتاد و یک، کرباسچی داشت روزنامه همشهری را راه می انداخت، و ابراهیم نبوی هم طرح روزنامه را تهیه می کرد. پس احتمال اینکه کار جدیدی گیرم بیاید تقویت می شد. در مراحل اولیه راه اندازی با نبوی همراه بودم،البته در کارهای فرعی! ولی می دانستم هنوز در سطح یک کاریکاتوریست روزنامه ای نیستم و امکان رد شدنم هم وجود دارد. گرفتن نیرو برای روزنامه آغاز شد ولی کسی با من تماس نگرفت. البته گل اقایی ها از کار کردن در جاهای دیگر منع می شدند، و همینکه من با ماهنامه همشهری کار می کردم عامل دردسر شده بود. حالم گرفته بود، ولی نا امید نبودم. هفته اول کار روزنامه بود که به آنجا سر زدم تا نبوی را ببینم. مرا با کاریکاتوریست های روزنامه، سبوکی، مریخی،بینا خواهی و جهانشاهی آشنا کرد. راستش گرچه از من بسیار برتر بودند، ولی به چشم قاصب هم به آنها نگاه می کردم! اندکی خودم را کنترل کردم و با آنان دوست شدم. همه شان هنر خوانده بودند و در کیهان کاریکاتور هم کار می کردند. چند تا از کارهایم را نشانشان دادم، و دیدم که می توانم از ایشان کار بیاموزم. جمعه شب ها پیششان می رفتم و از دیدن نحوه رنگ گذاری، قلم گیری و نیز ایده یابی شان لذت می بردم. کارشان با کار گل آقایی ها متفاوت بود. بدن شرح کاریکاتور می کشیدند و به عبارتی سبک هنری گروه "کاسنی" حوزه هنری را که عضوش بودند را دنبال می کردند:" کاریکاتور روشنفکری"! یک روز که آنجا بودم علی مریخی که دبیر سرویس گرافیک شده بود،از من خواست طرحی برای یکی از مقالات بکشم. راستش هم خوشحال بودم و هم ناراحت! چون اگر در گل آقا بو می بردند، به سرنوشت ابوالفضل زرویی نصرآباد، ملانصالدین، گرفتار می شدم- اخراج از گل آقا. پس با امضایی دیگر و تکنیکی جداگانه کارم را کشیدم. آن کار اولین تصویرسازی روزنامه ای من بود. تدریجا همکاری ام با روزنامه بیشتر شد، ولی از پول خبری نبود. البته ناراضی نبودم، چرا که به تجربه اش می ارزید.
بعد از امتحان فوق لیسانس وقت بیشتری می گذاشتم و با آنها عیاق تر می شدم. سبوکی شیرازی بود و بسیار خون گرم. با او بیشتر رفیق بودم. روزی مریخی به من پیشنهاد کرد که آرام آرام برای روزنامه، در ستون نگاه کاریکاتور بکشم، البته با اسم مستعار. باز هم می ترسیدم. تا روزی که ماهنامه همشهری به بهانه طنزی که داریوش کاردان نوشته بود و کاریکاتورش را من کشیده بودم تعطیل شد. کاردان را به دادگاه احضار کرده بودند، و مدیر مسوول ماهنامه از ترسش با لباس سرهنگی سپاه سر کار می آمد...از شانسم در آن روزها، یعنی شهریور هفتاد و دو آنفولانزا گرفته بودم و به خاطر فشار عصبی ناشی از حرف هایی که مادرم به فامیل علیه ازدواج احتمالی پسرش گفته بود و رسما اهانت بدختر مورد نظرم بود، در خواب دچار خفه گی شده بودم و پسر عمه ام مرا به درمانگاه رساندو به زور والیوم و دیگر آرام بخش ها آرام گرفتم... به همین دلیل مجبور بودم در خانه بمانم و از بخش عمده ماجرای ماهنامه همشهری بی خبر بودم. شاید به همین دلیل مرا برای بازجویی نخواسته بودند، و احتمال هم داشت که صابری مانع شده بود. چون فهمیدم کارم را از دست داده ام، دل به دریا زدم و به مریخی گفتم که می آیم. و کار اولم با نام خودم در آخر شهریور هفتاد و دو در همشهری به چاپ رسید. به صابری گفتم که مجبورم برای نجات از ماجرای ماهنامه همشهری مدتی در روزنامه کار کنم، و چند تا کار ضد امپریالیستی درآنجا به چاپ برسانم. صابری هم رخصت داد. کاری که برای زرویی نکرده بود.